معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

ما کجای قصه ایم؟؟؟

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ

داشتمـ می رفتمـ ســرکـلاس. بــرعکس همیشهـ صدایی از کلاس نمی آمــد. در را که باز کردمـ دیدمـ که هیچ کس نیست. روی تختهـ سیاهـ نوشتهـ شدهـ بود : " بـچهـ های کــلاس دومـ فــرهنگ همــگی رفتـهـ اند جبههـ . کـلاس تا اطـلاع ثانوی تــعــطـــیـــل است." 

 من همـ دیدمـ جایز نیست بمانمـ ؛ شـــاگـــرد بـــرود مــعـلّـمـ بمــانـد؟!

 دو تا بچهـ ، یـک غول را همــراهـ خودشـان آوردهـ بــودند و های های می خـندیـدنـد، گفتـمـ : " این کیهـ ؟؟"  گفتنـد " عـراقی " . گفتـمـ " چـطوری اسیـرش کردیـد؟؟"

گفتنـد: " از شـب عـملیـات پنهـان شـدهـ بود. تشنـگی بهـش فشـار می یارهـ و با لبـاس بسیــجی های خـودمـون میـاد تو ایسـتـگاهـ صــلواتی و شـربت می خـورهـ ولی بـعد پولـشو حسـاب می کنـهـ و اینطـوری لـو می رهـ ...


برداشت از دفترچه خاطرات راهیان نور

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۰۵
... یک بسیجی ...

جبهه

شوخ طبعی ها

نظرات  (۱۵)

سلام
ممنون از حضور و نظرات زیباتون ازتون ممنونم ، واقعا مطالب وبتون متنوع و جالب هست ببخشید اگر مرتب نمیرسم سر بزنم شرمنده ولی سعیمیکنم در اولین فرصت بیام و از پست هاتون استفاده ببرم
پایدار باشید
یا علی
۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۵۴ نادر امیدوار
سلام
این پست واقعا زیبا بود واقعا از خوندنش لذت بردم
------------------------------------------------------------
به سوی کجا روانه ای....
ای شهید؟!
اندکی صبر!
دلم بی تاب و چشمم نگران توست
بگذار لختی نظاره گر باشم این رقص عرفانی ات را
بگذار دلم آرام گیرد از بودنت
بگذار نگاهم پاک شود با دیدنت
بگذار....
اندکی صبر من محتاج تو ام !
-----------------------------------------------------
راستی از دیگر وبلاگ های من اگر دوست داشتید دیدن فرمایید:

وبلاگ شهر ایثار :
http://shahresar.blogfa.com

وبلاگ آشنای غریب :
http://www.ashnayeghrib.blogfa.com

التماس دعا
یا حق

پاسخ:
پاسخ:
ممنون از حضورتون..
به رسم ادب خدمت رسیدم...
آرزوی توفیق روز افزون...
سلام
لینک کردم باعث افتخار هست اگر شما هم لینک کنید
پایدار باشی
یا علی

پاسخ:
پاسخ: سلام دوست عزیز
ممنونم از لطفتون...
شماهم با افتخار به جمع همسنگرانم پیوند شدید...
یا علی (ع)
متن زیبایی بود
من ز صد خواهش و منت ز خدا خواسته ام

که در این ساعت خیر

مرغ آمین به سراغت آید

و دعایی که تو بر لب داری

به اجابت ببرد

هر کجا ذکر خدا بود تو را یادم هست

هر کجا یاد خدا هست مرا یاد آر

خسته نباشی خواهر افرین مرحبا


پاسخ:
پاسخ:
سلام خواهرم مریم گلی
التماس دعا...
ممنونم ...
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۰۴:۴۹ منتظر گمنام
خواهرانم! یکى از پیروان راستین فاطمه زهرا(س) باشید. امیدوارم که بتوانم با جهادم راهى به سوى کربلا بگشایم. براى زیارت کربلا بروید، و یادى هم از من بکنید.
فرازی از وصیت‌نامه شهید محمدعلى یوسفى
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۹ خاکیان افلاکی
سلام
اولی خیلی قشنگ بود
.
.
.
.
.
.
.
.
ولی دومی خیلی باحال بود!!!!!!!

پاسخ:
پاسخ:
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۵۴ طهورا- همنفس طلبه
هو الکریم باسلام.نه بابا! عجب یارویی بوده طرف .... چه حالی کردن اونا که اسیرش کردن ...
سلام
داشت یه ریز اشک می ریخت!

یه دفعه سر و کله استادش آقا عبدالکریم پیدا شد.

ازش پرسید واسه چی اینقدر بی تابی می کنی و اینجوری اشک می ریزی؟!

گفت برای اینکه آدم بشم و خدا رو راضی و خوشحال کنم.

استاد لبخندی زد و پرسید :

اگه تو ، یه جوجه مرغ رو پرورش بدی ، با چه انگیزه و هدفیه؟

جواب داد : برای استفاده از گوشت و تخم مرغ هاش.

استاد ادامه داد : حالا اگه اون مرغ برات گریه و زاری کنه آیا از

خواسته ات منصرف می شی؟!

شاگرد خندید و گفت : معلومه که نه.

استاد نگاه عمیقی بهش کرد و پرسید :

اگه هر روز برات تخم های طلائی بذاره چی؟

اونوقت دیگه به استفاده از گوشتش فکر نمی کنی؟!

شاگرد بلادرنگ گفت : معلومه که نه ، آخه ارزش تخم ها خیلی برای من بیشتره

استاد دستی روی سرش کشید و گفت :

پسرم تو هم برای خدا اینجوری باش!

تو باید برای دنیای پیرامونت ارزش آفرینی کنی.

باید برای اونی که داره تو رو پرورش می ده کارهائی چشمگیر بکنی.

باید نشون بدی که ارزش داره بمونی.

پس بلند شو.

خداوند از تو حرکت و رشد می خواد.



آره

باید تکونی بخوریم.

باید نشون بدیم لایق بودن هستیم.

ولی چجوری؟!

با خدمت به بنده هاش.

راستی تا حالا فکر کردیم که :

حضورمون باعث درخشیدن چشم های چند تا آدم شده؟

چند تا دست رو گرفتیم و چند تا دل رو شاد کردیم؟

یا فقط ..

پاسخ:
پاسخ:
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۰ صاحب دلان 313
خداوندا

برای همسایه که نان مرا ربود، نان

برای عزیزانی که قلب مرا شکستند، مهربانی

برای کسانی که روح مرا آزردند، بخشش

و برای خویشتن خویش ، آگاهی و عشق می طلبم . . .


سلام دوست بزرگوارم.
زیبا و جالب بود پستتون...لذت بردم.


ممنون از لطفتون و شرمنده بابت این تاخیر ناخواسته و اجباری.

"التماس دعای فرج"

پاسخ:
پاسخ:

سلام
سپاس از حضورتون
متن زیبایی رو به یادگار نوشتین...
در پناه خدا باشید
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۰ مدافعان حرم
سلام بروزم تشریف بیارید.
یاعلی
۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۰۵ مدافعان حرم
ممنون ازحضورتون...
مثل همیشه عالی بود
سلام ممنون از حضورتون
پایدار باشید
یا علی
عالی عالی عالی

پاسخ:
پاسخ:
سلام
خوبید؟؟؟
ممنونم که منو با وبت آشنا کردی
خیلی زیبا کار میکنی
وبلاگت را خیلی دوست داشتم
وبلاگ خوشکلت لینک شد

پاسخ:
پاسخ: سلام
متشکرم!!!
خواهش می کنم...نظر لطف شماست...
وبلاگ شما هم با افتخار به جمع همسنگرانم پیوند شد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی