پدر اجازه نمی داد به جبهه برود . یک روز آمد و گفت : "پدر جان ! می خواهیم با چند تا از بچه ها برویم دیدن یک مجروح جنگی"
پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند. چند روزی از او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبهه ام . پدرش گفت : " مگر نگفتی می روی به یک مجروح سر بزنی ؟ "
گفت : " چرا ، ولی آن مجروح آمده بود جبهه " .
پدرش فقط از پشت تلفن گریه کرد.
برداشت از سالنامه یادیاران