معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

بچه محلی که تنها فرزند خانواده بود!

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۰ ق.ظ

معبری به آسمانعلی چیت سازیان گفته بود اگر نیرویی با این خصلت ها شناسایی کردید،به اطلاعات بیاورید. « اول اینکه مؤمن و خدا ترس باشد. دوم روحیۀ خطر پذیری در حد بالا داشته باشد و در عین حال بی ادعا و تو دار باشد. » و من در چنگوله از یک طلبۀ جوان ،متواضع و بی هیاهو برای علی آقا صحبت کرده بودم که سابقۀ دو بار جبهه و یک بار مجروحیت داشت. محمد علی محمدی را می گویم؛ بچه محلی که تنها فرزند خانواده بود و راست کار علی آقا. علی محمدی را سر نماز دیدم . آن قدر آرامش داشت که آدم از نگاه به او سیر نمی شد. داشت نماز مستحبی می خواند. گفتم : « علی آقا فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ، دعوتت کرده بیایی واحد.» همان جا سجده کرد و گفت : « الحمدلله». گفتم: فردا صبح حرکت می کنیم . ...

صبح زود راه افتادیم و با عوض کردن چند ماشین بالاخره به سومار رسیدیم . به محض رسیدنمان علی آقا که بسیار آدم شناس بود به صورت و سیمای علی محمدی خیره ماند و مهربانانه گفت : « خوش آمدی اخوی. از فردا شب با تیم محمد بختیاری به شناسایی خواهید رفت. » علی محمدی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .

دم نماز صبح دیدم که دور و بر چادر تبلیغات می چرخد و بلند گو را برای اذان آماده می کند. پرسیدم : « پخش اذان با بلندگو،کار تبلیغات واحد است . اینجا هر کسی کارش تعریف شده ! » جواب داد « می دانم ولی به خاطر این که شما به پدرم گفتید من در جبهه کار فرهنگی می کنم این کار را می کنم. غرضم درست در آمدن حرف شماست. » از نکته سنجی او لذت بردم . ( علی در سال 63 در حین یک شناسایی به خیل شهدا پیوست.)

[ حمید حسام ، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوش لفظ ، تهران، سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395 ، صص 366 و 368 . ]

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۰۸
... یک بسیجی ...

شهید علی محمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی