من غالباً به منازل شهدای ارامنه و آشوری که رفتهام - که امسال هم خوشبختانه موفّق شدم منزل چند شهید ارمنی رفتم - میبینم اینها نسبت به کشورشان احساس تعهّد میکنند؛ یعنی واقعاً متعهّدانه رفتار کردند. زمان جنگ هم من یادم است که عدّهای از همین مسیحیان ارمنی آمدند اهواز؛ من در فرودگاه دیدم یک جماعتی نشستهاند، گفتم اینها چهکسانی هستند؟ گفتند اینها ارامنهاند، دارند میآیند جبهه برای کارهای صنعتی - ارامنه در کارهای صنعتی و فنّی و ماشین و این چیزها مسلّطند - و برای کمک و خدمت. آمدند؛ مرحوم چمران اینها را به کار گرفت. مبالغی اینها زحمت کشیدند، خدمت کردند، کار کردند و کسانی هم شهید شدند.
یکی از [اعضای] این خانوادههای ارمنی که من همین هفتهی پیش رفتم منزلشان، پسرش سرباز بوده؛ گفت سربازیاش تمام شد و ناراحت بود که جنگ هنوز هست؛ [میگفت] من سربازیام تمام شده و چه کار کنم. بعد گفت اتّفاقاً اعلام کردند مثلاً آن کسانی که سربازی رفتند، چند ماه - سه ماه یا فلان قدر - بیایند مجدّداً جبهه. گفت این خوشحال شد؛ خوشحال شد که باز دوباره فراخوانی کردند؛ آمد و رفت جبهه و بعد هم شهید شد، جسدش را آوردند؛ یعنی اینجور احساساتی را انسان در بین هممیهنان غیر مسلمان ما در کشور مشاهده میکند. خب تلاش کردند. و امیدواریم که نظام اسلامی بتواند به وظایف خودش در این زمینهها عمل کند؛ آنها هم حقیقتاً نسبت به کشور با تعهّد به معنای واقعی کلمه رفتار کنند. ۱۳۹۳/۱۱/۰۶
. ولادت حضرت عیسی علیه السلام مبارک .
آزاده سـیدهـاشـم عـابـد :
تبـادل اسـرا را از کمپ ۱ شـروع کـردند. مـا تـوی کمپ ۸ بـودیـم. هنـوز بارمـان نمی شـد. می گفتـیم: « تـا زمـانی که خـودمـان را در ایـران نبیـنیم، هیـچ چیـز را بـاور نمی کنـیم.» بالاخـره سـوار بـر اتـوبوس هـا به طـرف کـرمانشـاه راه افتـادیم. همـه مـان ساکت بودیـم و به اطـراف نـگاه می کردیـم. می ترسـیدیم ایـن هـم یک بـازی بـاشد. صـدای ضربـان قـلبـمان را به وضـوح می شنـیدیم. درون مـان داغ داغ بود. انـگار که آتـشمان زده باشـند.
بالاخـره به مـرز رسـیدیم. همـین الان هـم که آن لحـظات را بـه یـاد می آورم، تمـام بدنم می لـرزد. جمعـیت انبـوهی از مـردم خوب کشـورمـان، انتـظار مـا را می کشـیدند. بایـد جـای مـا باشـید تـا شـکوه و عظـمت آن لحـظه، آن استـقبال و آن نـگاه های مشـتاق را درک کنـید. لـذت آن لحـظه بـرای مـا اسـرا بیشـتر از مـردم منتـظر بـود. آنهـا فـراق مـا را در مملـکت خـودمـان کشـیده بـودند و مـا فـراق آن هـا را در غـربـت.
الان اصـلاً به سـال هـای از دسـت رفـته ام افسـوس نمی خـورم. منطـقه که بـودم، در ردیف نیـروهـایی بـودم که به دلــخواه خودشـان مـانده بـودند. می تـوانسـتم ادامه نـدهـم و بـرگـردم؛ امـا عشقی که به جبـهه، کـربلا و به وطـنم داشـتم، ایـن اجـازه را به مـن نـداد که دسـت روی دسـت بگـذارم. خـودم را دیـدم و دل مشـتاقـم. معـتقد بـودم کسی که نیـتـش خـدایی باشـد، خـود خـدا هـم اصـل عملـش را قـبول خـواهد کـرد. بـا چشـم بـاز، هدفـم را انتـخاب کـردم. یک تصمـیم کـورکـورانه نبـود. خـدا را شـکر می کـنم که بخـشی از بهـتریـن سالـهای عمـرم را در اسـارت به سـر بـردم؛ چـرا که مطمـئنم اگـر اینـجا بـودم، نمی توانسـتم آنقـدر که حضـور خــدا را در اسـارت درک کـردم، در اینـجا درک کـنم. می دانـم الان که در چنـین شـرایطی هسـتم، نمی توانـم یک رکعـت نمـاز را بـا عشق و علاقـه ی آنجـا بخـوانم. من بـرای رضـای خـدا رفـتم، اجـر و مـزدم را هـم ،تنهـا و تنهـا از خـود خــدا خواهـم گـرفت.
ـــــــــــپـاورقـیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگـر روزی اُسـرا بـرگشتند از قـول مـن بـه آنهـــا بگـویید؛ خمیـنی بـه یـاد شــما بـود و برایـتان دعـا می کرد.
سالروز بازگشت پرستوها به میهن اسلامی مبارک
کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
" اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مُرد پای من نیست، نگویید نگفتید! "
سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت:
" این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. "
نوبت به خمپاره 60 رسید،
" خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اَجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خُمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم (ندارد)؛ چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بُمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. "
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
هر انسانی در زندگی، دغدغهای دارد. اصلاً امکان ندارد کسی بدون دغدغه باشد. دغدغهی هر فردی، در واقع موتور محرکه و انگیزهی او برای ادامهی مسیر است. پس اصل دغدغهداشتن، امری حتمی و انکارناپذیر است. از میان تمام نگرانیها، بیمها و دغدغههای موجود در میان آحاد بشر -که بسته به نوع عقیده و تفکر هر فردی، متفاوت است- دغدغهی حقطلبی و حقمداری، برترین و مقدسترین آنهاست. اینکه یک شخص در سراسر زندگی خود، همّ و غمّش این باشد که «حقیقت» را بجوید و در مسیر و جهت «حق» حرکت کند و «حق» را ملاک و معیار تمام حرکات و جهتگیریهای خود قرار دهد امری بسیار مقدس، مهم و اساسی است.
شهید سید مهدی بلادی
ای مهدی صاحبالزمان (عج) اینکه نام سربازی و نوکری تو را بر ما نهادهاند، مایه افتخار است، ولی از اینکه نمیتوانم آنچنان که تو میخواهی باشم، روحم عذاب میکشد...
شهید عملیات استشهادی علی منیف اشمر
مولای من، یا صاحب الزمان(عج)! چقدر آرزو داشتم که شهادتم در مقابل دیدگان و وجود مبارک شما باشد؛ ولی طولانی بودن غیبت شما و اشتیاق من به مولا و سرورانم و اجداد پاکت، موجب شد که نتوانم بیش از این در انتظار بمانم. از خداوند میخواهم که با این شهادت، اجر شهادت در رکاب شریف شما را به من عطا فرماید.
شهید ابوالفضل مختاری
امام زمان چشمان گنهکارم پر از اشک است، چه بسیار اشک ریختهام فریادزدهام صدایت کردهام، یابنالحسن (عج) گوشه چشمی بر من فکن، مهدی جان سخت حیرانم، رخسار چون ماهت را برایم بگشا زیرا که منتظرم.
شهید علی دستان
ای مهدی (عج) عزیز فرمانده جبههها، ای یاور رزمندگان اسلام، به یاریمان بشتاب و در آخرین لحظات چشمانم را به جمالت منور فرما و از خدا میخواهم در هنگام شهادتم، مهدی (عج) حاضر باشد، مهدی جان (عج) در لحظه شهادت سرمان را بردار و در آغوش بگذار که ما جز دامان تو پناهی نداریم.
شهید احمد (حمید) مهرمحمدی
مهدی جان تو را به مادرت زهرا (س) و جد بزرگوارت علیبنابیطالب (ع) مرا یاری کن که تو واسطه فیض الهی بر ما هستی.
شهید مسعود تفنگچی
…مگر میشود عاشق امام زمان (عج) این مولا و سرور بود ولی برای دیدن و زیارت او جان نداد، باید دوست فدای دوست گردد، و عاشق فدای معشوق و عابد فدای معبود.
شهید مهدی زین الدین
در زمان غیبت کبری به کسی منتظر گفته میشود و کسی میتواند زندگی کند، که منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان (عج)، خداوندا امروز از ما همت، اراده و شهادتطلبی میخواهد.
نام و یاد بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) در دوران دفاع مقدس در جبههها و پشت جبههها جاری بود و هر لحظه از شبانه روز انوار آن بانوی بزرگوار احساس میشد. در زمانها و مکان های خطرناک از جمله در اوج عملیاتها و در هنگامی که به قول بچه بسیجیها « کار » گره میخورد و تمام امیدها قطع میشد، یاد و توسل به این کوثر الهی بود که گرهها را باز میکرد و راه را میگشود.
ایام فاطمیه در جبهههایی که انوار فاطمی در آن منتشر میشد دیدنی بود و عرض ارادتهای رزمندگانی که به عشق زیارت کربلای فرزندش حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین (ع) و با لبیک به خمینی کبیر (ره) به جبههها آمده بودند مثال زدنی است. ارادت ایثارگران دفاع مقدس نسبت به بیبی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) زبانزد خاص و عام بود.
هرگاه رمز « یا زهرا » در بیسیمها میپیچید، دلها به غربت و مظلومیت مدینه گره میخورد.
بسیجیان عارف، به فراز حضرت زهرا (س) در دعای توسل که میرسیدند، اشک از چشمهایشان جاری میشد. دلهایشان هوای بقیع میکرد. بر پیشانی بندهایشان نام مبارک زهرا (س) میدرخشید و قلبهایشان خانه عشق به آن بانوی بزرگ بود و شعارشان این بود: «میروم تا انتقام سیلی زهرا (س) بگیرم».
این ارادتها گاهی در سنگرهای جبهه بود و گاه از کنج اردوگاههایی که آزادگان سرافراز ما در آن غربت میکشیدند. ارادتهایی که هیچ گاه بیپاسخ نماند و همواره دست کریمانه حضرت زهرا (س) به یاری این بزرگمردان میشتافت.
نماز این رزمندگان مخلص خدا کجا و نماز من ،یک بنده ی نافرمان کجا؟؟؟
نمـازهایمـان اگـر "نمـاز" بـود که موقع سفر ذوق نمی کردیـم از شکسته شدنـش...
نمـازهایمـان اگـر نمـاز بـود که رکعت آخـرش اینقـدر کیـف نـداشت..!
نمـازهایمـان اگـر نمـاز بـود که تبـدیل نمی شد به ماشـین حساب..!
نـه
نمـازهایمـان نمـاز نیست...
اگـر نمـاز بـود، یک کارواش قوی می شد و با فشـار می شست از دلمـان؛ همه ی سـیاهی هـا را ، لکّـه هـا را ، زشـتی هـا را...
اگـر نمـاز بـود، می شـد کیمـیا و مس وجـودمـان را تبـدیل به طلا می کـرد...
اگـر نمـازمـان نمـاز بـود، می شد پـُل ، می شد پناهـگاه ، می شـد دارو ، می شـد درمـان ، می شـد میعـادگاه...
خـدایـا تـو که درهـای آسمـانت را سخاوتـمندانه بـاز کـرده ای
مـن از تـو فقـط یک چیـز می خواهـم
بـر مـن منـت بگـذار و کاری کـن نمـازهـایم "نمــاز" شـود
فقـط همـین.
دختـــری ســهـ ســالـهـ بــود کـهـ پــدرش آســمـانی شـد ...
دانشـــگاهـ که قبــول شد، هـمهـ گفـتند: بــا سهـمیهـ قبــول شـدهـ!!!
امــّــا
هیـچوقتــــ نفهـمیـدنـد
کـلاس اول ، وقـتی خـواسـتند بـهـ او یـاد بـدهـند کـهـ بنـویسـد بــابــا ...
یـکـــ هفـتهـ در تـبــــ ســـــــوخـت ...
(عکس مربوط به زهرا کاوه دختر شهید محمود کاوه است که لباس پدر را پوشیده تا ثابت کند راه پدر را ادامه می دهد.)
پنـج مـاه از شـهادت ابـراهـیم هـادی گـذشـت.
هـر چه مـادر از مـا پرسـید: " چـرا ابـراهـیم مـرخصی نمی آد؟" با بهـانه های مختـلف بحـث رو عـوض می کـردیم و می گفـتیم: "الآن عملـیاته، فعـلاً نمی تـونه بیـاد تهـران و... خلاصـه هـر روز چـیزی می گفتـیم."
تا اینـکه یکـبار دیدم مـادر اومـده داخـل اتاق و روبـروی عکس ابـراهـیم نشسته و اشک می ریـزه. اومـدم جلـو و گفـتم: "مـادر چی شـده؟"
گـفت:
"مـن بـوی ابـراهـیم رو حس می کـنم. ابـراهـیم الآن توی این اتـاقه، همیـنجا و... "
وقتی گـریه اش کمـتر شـد ؛ گـفت:
"مـن مطمـئن هسـتم که ابـراهـیم شـهید شـده".
مـادر ادامه داد: "ابـراهـیم دفـعه آخـر خیلی با دفعـات دیـگه فـرق کـرده بـود، هـر چی بهـش گفـتم: بیـا بـریم، بـرات خواسـتگاری، می گـفت: نه مـادر، مـن مطمـئنم کـه بـر نمی گـردم. نمی خـوام چشـم گـریانی گوشـه خـونه منتـظر مـن باشـه"
چند روز بـعد مـادر دوباره جلـوی عکس ابـراهـیم ایسـتاده بـود و گـریه می کـرد. مـا هـم بالاخـره مجـبور شـدیم بـه دایی بگـیم به مـادر حقیـقت رو بـگه. آن روز حال مـادر به هـم خـورد و ناراحـتی قلـبی او شـدید شـد و در سی سی یـو بیمـارستان بسـتری شـد.
سـال های بعـد وقـتی مـادر را به بهـشت زهـرا(س) می بـردیم بیشـتر دوسـت داشـت به قطعـه چـهل و چـهار بـره و به یـاد ابـراهـیم کـنار قـبر شـهدای گمـنام بشـینه، هـر چـند گـریه بـرای او بـد بـود. امّـا عقـده دلـش رو اونـجا بـاز می کـرد و حـرف دلـش رو با شـهدای گمـنام می گـفت.
آسـمان نوشـت :
شهید ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد. او همیشه دوست داشت گمنام بماند .چراکه گمنامی صفت یاران خداست و خدا هم دعایش را مستجاب کرد...
تصـویـری که در پیـش رو داریـد، در مراسـم ازدواج شـهید احمدعلی بیابانـپور برداشـته شـده اسـت.
بـرخـلاف آن چه در نخـستین نـگاه به ذهـن متـبادر می شـود، دامادِ ایـن عـروسی، بـرخـلاف ایـن روزهـا نه یک فـرد کـت و شـلوارپـوش و با مـوهـا و ریـش های ... و کـراوتی به رنـگ .... بلـکه نفـر سـوم از چـپ، با همـان لـباس سـاده بسـیجی می باشـد.