معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شوخ طبعی ها» ثبت شده است

تخریبچی. معبری به آسمان. خمپارهکلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

 " اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مُرد پای من نیست، نگویید نگفتید! "

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت:

 " این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. "

نوبت به خمپاره 60 رسید،

 " خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب  حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اَجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خُمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم  (ندارد)؛ چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بُمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. "

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۰
... یک بسیجی ...

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.

- اهل دل: به طعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو  بردار. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمی گذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۴
... یک بسیجی ...

شوخ طبعی های جبهه. معبری به آسمانالله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت: واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها.

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند: مگر ملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.

فرهنگ جبهه- سید مهدی فهیمی

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۲
... یک بسیجی ...

 " کلیه ی برادران "

بار اولـش نبود که فیـلم بازی می کرد. آن قـدر هـم نقشش را دقیق اجـرا می کرد که برای هـزارمین بار هـم آدم گولش را می خورد. میکـروفون را دست گرفت، چند تا فوت محکم کرد و درست در لحظاتی که بچه ها بیـش از همیشه منتظـر اعـلان آمـادگی برای شـرکت در عمـلیات بودند گـفت:

«کلـیۀ بـرادران حاضـر در پادگان، بـرادرانی که صدای مـرا می شنوند، در زمین ورزش، نمازخانه، میدان صبحگاه، داخل آسایشگاه ها، کلیۀ این بـرادران» .... بعد از مکـثی، آهـسته: «با کبـدشان فـرق می کند!»


  "وقتی یک شـاگرد شوفر ؛ مکـبر می شود..."
 
یک روز حاج آقا رفت به رکوع ، هـر ذکـر و آیه ای بلد بود خـواند تا کسی از نـماز جماعت محروم نماند. مکـبر هم چشـم هایش را دوخـته بود به ته سـالن و هر کسی وارد می شد به جـای او " یا الله " می گفت.

برای لحظاتی کسی وارد نشد و مکبر بنا به عادت شغلی اش بلند گفت :

« یا الله ... نبود ... حاج آقا بـریم !!! »

چند نفری از صـف اول زدند زیـر خنده. بیـچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افـتاده بـودند به تکـان خـوردن.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۰
... یک بسیجی ...

به نقل از باشگاه خبرنگاران، سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج مستضعفین در آخرین روزهای هفته دفاع مقدس امسال در مراسمی به ذکر خاطره‌ای از روحانی شهید ملکی پرداخت.

 

وی اظهار داشت: وقتی شهید ملکی خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی. شهید ملکی با شنیدن نام گردان حضرت زینب(س)، به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.

هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.

شهید ملکی بعد از شنیدن اسم   “غواص ”  به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی‌اصغر(ع) بفرستید، گردان علی‌اکبر(ع)، گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود.

شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید کهخدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”

هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار  کرد.

راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌ آمد، با تعجب گفت:

حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت :
 
والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص” …
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت:
کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند”.

اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب(س) چیه
!!

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۳
... یک بسیجی ...
(1)

 

گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.

از تخت آمد پایین ؛ بغلم کرد. گفت « دستت چی شده؟ »

دستم شکسته بود . گچ گرفته بودمش.

گفتم «هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خورده ، شکسته.»

خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

(2)

با غیظ نگاهش می کنم. می گویم « اخوی! به کارت برس.»

می گوید « مگه غیر اینه؟ ما اینجا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا ، فرمان ده لشگر نشسته ن تو سنگر فرمان دهی ، هی دستور می دن.»

تحملم تمام می شود . داد می زنم « من خودم بلدم قایق برونم ها . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت می کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لُغُز می خونی؟»

می خندد.می خندد و می گوید «مگه تو دیده ای؟»

دو خاطره از کتاب یاد یاران 7

جهت اطلاع :

تو وصیت نامه اش نوشته بود « اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، پسر بود ، مهدی.»

مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.

 

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۲
... یک بسیجی ...

فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت:

" امشب باید با روحیه برید خط ؛ چه پیشنهادی دارید؟"

هیچ کس چیزی نگفت. همه مان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن..

آنقدر خندیدیم که اشکمان در آمد و پهلوهایمان درد گرفت. وسط همین خنده ها هم شروع کرد روضه ی امام حسین (ع) خواندن. اشکمان که سرازیر بود... فقط خنده شد گریه.

آن شب خط خیلی زود شکست...

برداشت از سالنامه یادیاران

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۰
... یک بسیجی ...

از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقی ها در حال پیشروی هستند.

از او می پرسند : تو چطور این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی عراقی اند؟ شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی؟

می گوید : نه بابا ، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!!!

برداشت از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۲
... یک بسیجی ...

داشتمـ می رفتمـ ســرکـلاس. بــرعکس همیشهـ صدایی از کلاس نمی آمــد. در را که باز کردمـ دیدمـ که هیچ کس نیست. روی تختهـ سیاهـ نوشتهـ شدهـ بود : " بـچهـ های کــلاس دومـ فــرهنگ همــگی رفتـهـ اند جبههـ . کـلاس تا اطـلاع ثانوی تــعــطـــیـــل است." 

 من همـ دیدمـ جایز نیست بمانمـ ؛ شـــاگـــرد بـــرود مــعـلّـمـ بمــانـد؟!

 دو تا بچهـ ، یـک غول را همــراهـ خودشـان آوردهـ بــودند و های های می خـندیـدنـد، گفتـمـ : " این کیهـ ؟؟"  گفتنـد " عـراقی " . گفتـمـ " چـطوری اسیـرش کردیـد؟؟"

گفتنـد: " از شـب عـملیـات پنهـان شـدهـ بود. تشنـگی بهـش فشـار می یارهـ و با لبـاس بسیــجی های خـودمـون میـاد تو ایسـتـگاهـ صــلواتی و شـربت می خـورهـ ولی بـعد پولـشو حسـاب می کنـهـ و اینطـوری لـو می رهـ ...


برداشت از دفترچه خاطرات راهیان نور

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۰۷
... یک بسیجی ...

جنگ جنگ تا پیروزی

شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر ؟

ما تازه دیروز معنی آن را فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند، نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودی و با چشمان خودتان می دیدید.

دار و ندارش پخش شده بود روی زمین ، کمپوت ،کنسرو ، هرچه که تصورش را بکنید، همه ی آنچه احتکار کرده بود! انگار مال باباش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند؛ هرکس دو تا ، چهار تا کمپوت زده بود زیربغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آن را به سنگر ببرند را نداشتند، دو لپی می خورند و شعار می دادند:

جنگ جنگ تا پیروزی ؛ صدام بزن ،صدام بزن جای دیروزی!


بروید دنبال کارتان

از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید. هوا به اندازه کافی سرد بود. که فرمانده گردان با صدای بلند گفت :

 کی سردشه؟؟؟ همه جواب دادند : دشمن.

گفت : بارک الله ؛ معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان. پتویی نداریم به شما بدهیم!!!

منبع : فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها )

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۱
... یک بسیجی ...
وقتی داشتیم عقب نشینی می کردیم ، جلوی ما یک ستون نیرو داشت می رفت. علی شالیکار گفت : میرزایی! آن ستون، بچه های لشکر نجف اشرف هستند ، خوب است به آن ها ملحق شویم.
کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدیم آن ها به زبان عربی صحبت می کنند.سریع به بچه ها گفتم : عقب نشینی کنیم.
من و شالیکار عقب تر از همه بودیم. صدای برخورد اسلحه به گوشمان رسید. به پشت سر نگاه کردم.دیدم عراقی ها اسلحه ها را روی هم می چینند و با دستان بالا به سمت ما می آیند.
دقیقا 49 نفر بودند و به گمانی که ما داریم آن ها را دور می زنیم تسلیم ما شدند.


برداشت از ماهنامه سرخ

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۲۲
... یک بسیجی ...

قبل از عملیات بدر ؛ گردان مالک را برای آمادگی به تپه های روبروی پادگان دوکوهه برده بودند. من تدارکاتچی گردان بودم. یک دفعه به خودم آمدم دیدم  بچه ها دارند از راهپیمایی برمی گردند . با عجله رفتم ترتیب شربت را بدهم. یک دیگ چهار دسته ای داشتیم ؛ پر آبش کردم و کلی هم شکر داخلش ریختم . مانده بود آبلیمو ؛ که دستپاچه شدم و قوطی ریکا را به جای آبلیمو توی دیگ خالی کردم. البته به اندازه ی یک لیوان ؛ وقتی متوجه شدم که کار از کار گذشته بود.

خدایا چه کنم ؟؟؟ آن را مزه مزه کردم. نه الحمدالله خیلی قابل تشخیص نبود. حسابی  هم زدم و دادم به خلق الله و گفتم : « صــلــواتــــــــ یــادتــان نــــــــــرود.» 

برداشت از سالنامه یادیاران

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۱:۰۹
... یک بسیجی ...