معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آزاده سـیدهـاشـم عـابـد :

تبـادل اسـرا را از کمپ ۱ شـروع کـردند. مـا تـوی کمپ ۸ بـودیـم. هنـوز بارمـان نمی شـد. می گفتـیم: « تـا زمـانی که خـودمـان را در ایـران نبیـنیم، هیـچ چیـز را بـاور نمی کنـیم.» بالاخـره سـوار بـر اتـوبوس هـا به طـرف کـرمانشـاه راه افتـادیم. همـه مـان ساکت بودیـم و به اطـراف نـگاه می کردیـم. می ترسـیدیم ایـن هـم یک بـازی بـاشد. صـدای ضربـان قـلبـمان را به وضـوح می شنـیدیم. درون مـان داغ داغ بود. انـگار که آتـشمان زده باشـند.

بالاخـره به مـرز رسـیدیم. همـین الان هـم که آن لحـظات را بـه یـاد می آورم، تمـام بدنم می لـرزد. جمعـیت انبـوهی از مـردم خوب کشـورمـان، انتـظار مـا را می کشـیدند. بایـد جـای مـا باشـید تـا شـکوه و عظـمت آن لحـظه، آن استـقبال و آن نـگاه های مشـتاق را درک کنـید. لـذت آن لحـظه بـرای مـا اسـرا بیشـتر از مـردم منتـظر بـود. آنهـا فـراق مـا را در مملـکت خـودمـان کشـیده بـودند و مـا فـراق آن هـا را در غـربـت.

الان اصـلاً به سـال هـای از دسـت رفـته ام افسـوس نمی خـورم. منطـقه که بـودم، در ردیف نیـروهـایی بـودم که به دلــخواه خودشـان مـانده بـودند. می تـوانسـتم ادامه نـدهـم و بـرگـردم؛ امـا عشقی که به جبـهه، کـربلا و به وطـنم داشـتم، ایـن اجـازه را به مـن نـداد که دسـت روی دسـت بگـذارم. خـودم را دیـدم و دل مشـتاقـم. معـتقد بـودم کسی که نیـتـش خـدایی باشـد، خـود خـدا هـم اصـل عملـش را قـبول خـواهد کـرد. بـا چشـم بـاز، هدفـم را انتـخاب کـردم. یک تصمـیم کـورکـورانه نبـود. خـدا را شـکر می کـنم که بخـشی از بهـتریـن سالـهای عمـرم را در اسـارت به سـر بـردم؛ چـرا که مطمـئنم اگـر اینـجا بـودم، نمی توانسـتم آنقـدر که حضـور خــدا را در اسـارت درک کـردم، در اینـجا درک کـنم. می دانـم الان که در چنـین شـرایطی هسـتم، نمی توانـم یک رکعـت نمـاز را بـا عشق و علاقـه ی آنجـا بخـوانم. من بـرای رضـای خـدا رفـتم، اجـر و مـزدم را هـم ،تنهـا و تنهـا از خـود خــدا خواهـم گـرفت.

 

ـــــــــــپـاورقـیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگـر روزی اُسـرا بـرگشتند از قـول مـن بـه آنهـــا بگـویید؛ خمیـنی بـه یـاد شــما بـود و برایـتان دعـا می کرد.

سالروز بازگشت پرستوها به میهن اسلامی مبارک

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۰
... یک بسیجی ...

حضرت معصومهتاریخ چشم به راه فاطمه‌ای‌ دیگر است… انتظار به سر می‌آید و شمیم دلنوازی‌، خانه خورشید را فرا می‌گیرد. در اول ذی‌القعده سال ۱۷۳ هجری‌ قمری‌ خداوند دختری‌ به امام هفتم(علیه‌السلام) بخشید و نوزادی‌ نورانی‌ در خانه با صفای‌ امام کاظم(علیه‌السلام)، چشم به جهان گشود.

حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها)، از جمله بانوان گرانقدر والا مقام جهان تشیع است و مقام علمی بلندی‌ دارد. نقل شده که روزی جمعی‌ از شیعیان، به قصد دیدار حضرت موسی‌ بن جعفر(علیه السلام) و پرسیدن پرسش هایی‌ از ایشان، به مدینه منوره مشرف شدند. امام کاظم(علیه‌السلام) در مسافرت بود، پرسش‌های‌ خود را به حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها)، که در آن هنگام کودکی‌ خردسال بیش نبود، تحویل دادند. فردای آن روز برای بار دیگر به منزل امام رفتند، ولی‌ هنوز ایشان از سفر برنگشته بود. پس به ناچار، پرسش‌های‌ خود را باز خواستند تا در مسافرت بعدی‌ به خدمت امام برسند، غافل از این که حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها)، جواب پرسش‌ها را نگاشته است. وقتی پاسخ‌ها را ملاحظه کردند، بسیار خوشحال شدند و پس از سپاس‌گزاری‌ فراوان، شهر مدینه را ترک گفتند. از قضای‌ روزگار در بین راه با امام موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام)، مواجه شده، ماجرای‌ خویش را باز گفتند. وقتی‌ امام پاسخ پرسش‌ها را مطالعه کردند، سه بار فرمود: «پدرش فدایش».[۱]

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۷
... یک بسیجی ...

بهـ راستی انتــظار چقــدر سختـــ استـــ...

ایـن انتــظار چقـدر زیبــا در کـلام امـام خـامنه ای بیــان شـده استـــ : «چقــدر سختـــ استـــ یکــ خـانـواده‌ای مفقـودالاثـر داشـته باشـد، خـانـواده‌ای که نمی‌داننــد جـوانشــان زنـده استـــ یـا نه، هـر لحــظه‌ای بـرای آنهــا مثــل شبـــ عمـلیاتـــ استـــ ، دائـم در حـال نگـرانی‌انـد آیـا زنـده استـــ ؟ آیـا شــهید شـده ؟ آیـا زنـده خـواهـند مـاند؟ آیـا او را خـواهـند دیــد؟ بـرخی از شــهدا آمـده‌انـد و ای کاش هـمه آنهــا به آغــوش مـــادر بـازگـردند؛  در حـالی که می‌آیــند در رکابـــ حضرتـــ مهـــدی(عج) جهـــان را پـُـر از عــدل کــنند.»

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۹
... یک بسیجی ...

 

می دانی در چه زمانی هستی؟ زمانی که اگرچه سخت است نگه داشتن ایمان، زمانی که اگرچه محجوب است حجت خداوند، اما می توانی همان شوی که رسول خدا دلتنگ دیدارش بود ، که چراغ های تاریکی اش خواند، که شگفت ترین مردم در ایمانش نامید ، که مژده اش داد به برابری با پنجاه صدیق از تصدیق کنندگانش...

 

 آیت الله بهجت :

ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻋﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﺠﯿﻞ ﺩﺭ ﻓﺮﺝ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﯼ ﺍﺭﻭﺍﺣﻨﺎﻓﺪﺍﻩ ؛ ﺩﻋﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻘﺎﯼ ﺍﯾﻤـﺎﻥﺛﺒﺎﺕ ﻗﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﻘﯿﺪﻩﻋﺪﻡ ﺍﻧﮑـﺎﺭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺗﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ . ﮐﻮﻓﯿﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦعلیه السلام ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ " ﺗﻌﺠﯿﻞ" ﮐـﺮﺩﻧﺪ؛ ﺍﻣـﺎ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺴﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﻭﻗﺘﺶ، ﺍﻣﺎﻡ علیه السلام ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﻨﺪ !

 

بی قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرارم بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷
... یک بسیجی ...

سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچه ها تعریف می کنم، می بینم بچه ها اصلا در مخیله شان نمی گنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پله های خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متاهلی داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان ، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم.

در آن سوئیت یک صندلی نداشتیم که پشت میز کامپیوتر بنشینیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر می آیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. من فقط یک دانه صندلی دارم.

اوایل زندگی خرج ما از طریق پولی که از راه تدریس یا حق تالیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم، تامین می شد. در تمام این سال ها خودم را در اوج عزت دیدم. نمی دانم این را چگونه بیان کنم. احساس می کردم خواهرم، برادرم، اقوام و هر کس که به خانه من می آید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است.

این مرد من را در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت.

 

به نقل از همسر بزرگوار شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری

از کتاب شهید علم

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۲
... یک بسیجی ...