من که تو را خوب میشناسم، تو شاید برای آنها که من باب ثواب به زیارت اهل قبور میآیند گمنام باشی، همگی از کنارت بگذرند و بیتوجه، چرا که نامت را در خاک ننوشتهاند، چرا که سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عکس نداری هیچ فانوسی بر مزارت نورافشانی نمیکند، حتی سنگ قبرت تنهاست که با آبی شستشو نگردید!
ولی من تو را خوب میشناسم، خیلیخیلی خوب؛ تو برای من گمنام نیستی، نامت بسیجی است، شهرتت دریادل و پدرت حسینی.
من تو را بارها و بارها در هفت تپه دیده بودم، آنگاه که در صبحگاهها با گروهانتان میدویدی، تیربار بر دوشت سنگینی میکرد اما لبخندت از چهره بیرون نمیرفت. آن گاه که برای نماز وارد حسینیۀ گردان میشدی آرام و آهسته گوشه ای میرفتی، قرآن کوچکت را از جیب پیراهنت درمیآوردی و شروع به قرائت میکردی، خدا که با تو حرف میزد برمی خاستی و به نماز میایستادی تا تو نیز با او راز بگویی.