قهــر کــرده اید انــگار ؟ درســت نمی گـویم؟
حاجی دیگـر نمی خنـدی ...!
چـه شـده آن لبخنـدهای دائـمت؟
حاجی آنطــور درخــودت فــرو رفته ای دلــم غصه اش می شــود
... ســرت را بــالا بگـــیر ...
به چـه می اندیـشی؟ از چه دلگــیری؟؟؟
راســتی حاجی !
قبـلاً ها یـک عده ای می گفتنـد ؛ شــماها رفتیــد بجنگیــد که چه بشــود؟؟؟
خـودتان خـواستیـد ،خـودتان هـم شـهـید شـدید ...
آن وقتـها جبـهه می گرفتـم و جوابـشان را می دادم...
حالا خـودمانیـم حاجی،
بینی و بین الله رفـتی که چـه بشـود؟
رفتی که آزادی داشـته باشیـم؟