چـه غـباری گـرفـته ای همـسفـر روزهـای جـنـوب!
آخـریـن بـار کـه دیـدمـت حـوالـی اطلـسی هـای لـگـدمـال شـده و عـروسـک هـای بی سـر مـِـهـران بـود ، انـگار . هـمان جـا کـه غـبار راه یـاران سـفـر کـرده را بـه تبـرک ، بـر گـونـه هـایت ، می کشـیدی!
آه از آن مـیـن ناگـهـان...
همـسفـر ! از آن وقـت کـه تـو و پاهـایم را گـم کردم ، دچـار ویلـچـر شـده ام، آخ کـه او نمی دانـد مـن و تـو ، از چـه دریـاهـایی گذشـته ایـم ، شـاید ، بـه هـمـین خـاطـر اسـت کـه همـیشـه ، بـه دنـبال پـُـل می گـردد!
کتاب عقیق های فصل یادگاری- نوشته اسماعیل فیروزی