شهید حسین خرازی
گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.
از تخت آمد پایین ؛ بغلم کرد. گفت « دستت چی شده؟ »
دستم شکسته بود . گچ گرفته بودمش.
گفتم «هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خورده ، شکسته.»
خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»
(2)
با غیظ نگاهش می کنم. می گویم « اخوی! به کارت برس.»
می گوید « مگه غیر اینه؟ ما اینجا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا ، فرمان ده لشگر نشسته ن تو سنگر فرمان دهی ، هی دستور می دن.»
تحملم تمام می شود . داد می زنم « من خودم بلدم قایق برونم ها . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت می کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لُغُز می خونی؟»
می خندد.می خندد و می گوید «مگه تو دیده ای؟»
دو خاطره از کتاب یاد یاران 7
جهت اطلاع :
تو وصیت نامه اش نوشته بود « اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، پسر بود ، مهدی.»
مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.