فقط یک دستش سالم بود
مهدی نوری از همسنگران شهید جلال شعبانی میگوید: جلال مثل همیشه کتاب «شهید بیسر» را در دست داشت؛ او میگفت: «خوشا به سعادتش، خداوند چقدر باید بندهاش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بیسر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا میرسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!».
پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۷۴ بود، هر کدام در گوشهای در افکار خود غرق بودیم، برای اینکه حال بچهها عوض شود، گفتم: «از هر مقری در منطقههای غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش میرسد، اما امروز نوبت ماست». ساعت ۱۱ صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد، صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر ۱۴ ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک کرد.
در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانههایش تکان میخورد و همراه با اشکهایش، شکر خدا را بر زبان جاری میکرد. کار همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید؛ خود را سریع به محل انفجار رساندم؛ پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود. جلال را دیدم در حالیکه اشک از چشمانم جاری بود، دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پارهپارهاش بود، به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینهاش افتاده و به شهادت رسید. او همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینهای سوراخ و دست و پایی قطع شده به سوی معشوق پر کشید.
برداشت: هفته نامه پرتو سخن شماره ۶۶۹