نسبت با خدا؟؟؟
چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۱۳ ب.ظ
شب
کریسمس بود و هوا ، سرد و برفی. پسرک ، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی
برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد ،
صورتش را به شیشه سرد فروشگاه چسبانده بود و به داخل نگاه میکرد . در نگاهش
چیزی موج میزد ، انگار که با نگاهش ، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد ،
انگار با چشمهاش آرزو میکرد . خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی
مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت سپس به داخل فروشگاه رفت .
چند دقیقه بعد ، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
خانم گفت: « آهای ، آقا پسر ! »
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق میزد وقتی آن خانم ؛ کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهایی خوشحال و صدایی لرزان پرسید : « شما خدا هستید ؟ »
خانم گفت: « نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! »
پسر گفت: « آهان ، میدانستم که با خدا نسبتی دارید ! »
برداشت از سایت یکی بود
۹۲/۱۱/۱۶
یاعلی