چادر مشکی
چهارشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۲۱ ب.ظ
بیمارستان از مجروحین پر شده بود... حال یکی خیلی بد بود... رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت . وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل . من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
برداشت از وبلاگ حریم بهشت
من دین خود را به دو دنیا نمیدهم
گر مهر و ماه را به دو دستم نهد فلک
یک ذره از محبت زهرا را نمیدهم
سلام بسیجی خسته نباشی آفرین احسنتم .امیدوارم موفق باشی خواهردرتمام لحظت زندگیت .