کمـپوت
نامـه نوشـته بـود :
" بـرادر رزمـنده سـلام ، مـن یک دانش آمـوز دبسـتانی هسـتم . خانـم معلم گفـته بـود که بـرای کمک به رزمـندگان جبـهه های حـق علـیه باطل نفـری یک کمـپوت هـدیه بفـرستیم .
با مـادرم رفـتم از مـغازه بـقالی کمـپوت بخـرم . قیـمت هـر کدام از کمـپوت ها را پرسـیدم ، اما قـیمت آنـها خیلی گـران بود ، حتی کمـپوت گلابی که قیـمتش 25 تومـان بـود و از هـمه ارزان تر بـود را نمی توانـستم بخـرم.
آخـر پـول ما به انـدازه سـیر کـردن شـکم خانواده هم نیست . در راه بـرگشت کنار خـیابان این قـوطی خـالی کمـپوت را دیـدم برداشـتم و چـند بار با دقـت آن را شسـتم تا تمـیز تمـیز شـد . حالا یک خواهـش از شـما بـرادر رزمـنده دارم ، هـر وقت که تشـنه شـدید با این قـوطی آب بخـورید تا من هم خوشـحال بشـوم و فکـر کنم که توانسـتم به جبـهه ها کمکی کـنم."
بچـه ها تـو سنـگر بـرای خـوردن آب تـوی این قـوطی نـوبت می گـرفتند ، آب خـوردنی که همـراهش ریخـتن چـند قطـره اشـک بود.
آســمان نوشـت:
با دقت که به گوشـه و کـنار شـهر نگاه می کنی دستـهایی کوچـک را می بینی که قلبـهایی بـزرگ را در خـود پنـهان کـرده اند...
کـودکانی که هـرچند درد می کشـند اما برای محـبت کردن؛ خم به ابرو نمی آورند... سـفره ی زندگـیشان خـالی اما سـفره ی مهـرشان سـرشار است... اینان معـبری به آسـمان زده اند...
نمیدونم چی باید بگم
فقط میتونم بگم احسنت