پنـج مـاه از شـهادت ابـراهـیم هـادی گـذشـت.
هـر چه مـادر از مـا پرسـید: " چـرا ابـراهـیم مـرخصی نمی آد؟" با بهـانه های مختـلف بحـث رو عـوض می کـردیم و می گفـتیم: "الآن عملـیاته، فعـلاً نمی تـونه بیـاد تهـران و... خلاصـه هـر روز چـیزی می گفتـیم."
تا اینـکه یکـبار دیدم مـادر اومـده داخـل اتاق و روبـروی عکس ابـراهـیم نشسته و اشک می ریـزه. اومـدم جلـو و گفـتم: "مـادر چی شـده؟"
گـفت:
"مـن بـوی ابـراهـیم رو حس می کـنم. ابـراهـیم الآن توی این اتـاقه، همیـنجا و... "
وقتی گـریه اش کمـتر شـد ؛ گـفت:
"مـن مطمـئن هسـتم که ابـراهـیم شـهید شـده".
مـادر ادامه داد: "ابـراهـیم دفـعه آخـر خیلی با دفعـات دیـگه فـرق کـرده بـود، هـر چی بهـش گفـتم: بیـا بـریم، بـرات خواسـتگاری، می گـفت: نه مـادر، مـن مطمـئنم کـه بـر نمی گـردم. نمی خـوام چشـم گـریانی گوشـه خـونه منتـظر مـن باشـه"
چند روز بـعد مـادر دوباره جلـوی عکس ابـراهـیم ایسـتاده بـود و گـریه می کـرد. مـا هـم بالاخـره مجـبور شـدیم بـه دایی بگـیم به مـادر حقیـقت رو بـگه. آن روز حال مـادر به هـم خـورد و ناراحـتی قلـبی او شـدید شـد و در سی سی یـو بیمـارستان بسـتری شـد.
سـال های بعـد وقـتی مـادر را به بهـشت زهـرا(س) می بـردیم بیشـتر دوسـت داشـت به قطعـه چـهل و چـهار بـره و به یـاد ابـراهـیم کـنار قـبر شـهدای گمـنام بشـینه، هـر چـند گـریه بـرای او بـد بـود. امّـا عقـده دلـش رو اونـجا بـاز می کـرد و حـرف دلـش رو با شـهدای گمـنام می گـفت.
آسـمان نوشـت :
شهید ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد. او همیشه دوست داشت گمنام بماند .چراکه گمنامی صفت یاران خداست و خدا هم دعایش را مستجاب کرد...