اسطوره صبر
اگـر به دنیـا نیامده بـودی، هر کسی چیزی کـم داشت.
پـدرت ـ بـا آن همه فضـیلت ـ دختـری نـداشت تا زینتـش باشد و وقتی با شیرین زبـانی کودکانهاش لـب به سـخن میگشـود، چهـره ی پـدر را به وجـد میآورد.
مـادرت ـ بانـوی خلـوت کبـریا ـ همدمی نـداشت تا روی زانـوانش بنشـاند و گیسـوانش را شـانه کند و سـفره دلـش را رو به روی نـگاه مهـربانش بگشـاید.
بـرادرانت خواهـر غـمخـواری نداشـتند که محـرم اسـرارشان باشد و گـرمی دلشـان و قـوت زانـوانشان.
دیگـر کسی نداشـتند تا دنبـاله راه روشـن خویـش را به او بسـپارند.
کارهـایی بـود که فقـط از دسـت تـو بـرمیآمـد؛ نه هیـچ کس دیـگر.
اگـر به دنیـا نیـامده بـودی، دنیـا چیـزی کـم داشـت؛ دنیـا دختـری را کـم داشـت که وقـتی در اسـارت قفـس، دهـان میگشـاید، کلمـات پیـروزمندانه پـدر از گلـویش سـرازیر میشـود.
خواهـری کـم داشـت که وقـتی غـم و داغ فـرزند بخـواهد بـرادری را از او بگیـرد، دسـتهایش را سایبـان صـبر کـند و ذرات تحمـل را بپاشـد در هـوای بیقـراری.
عمـهای کـم داشـت تا آغـوش مهـربان و خسـتهاش را به روی غنـچههای بـرادر بگشـاید و قـوت دلشـان باشـد.
و سفـیری کـم داشـت تا پیـام آفتـاب را به هـر سـایه و خلـوت تاریـکی برسـاند.
اگـر به دنیـا نیـامده بـودی، دنیـا زینـب را کـم داشـت، زینـب را.
میلادت مبارک، خاتون خانۀ ولایت، ای پرستار زخمهای عاشورایی، زینب علیهاالسلام!