عاقبت به خیری
يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۲۸ ب.ظ
در بیمارستان کنار تخت پدر بزرگش ، تخت مرد پیری بود ...
شب بود که حس کرد حال پیرمرد خیلی بد شده است ... نه خیلی بدتر؛ مشخص بود دارد جان می دهد .
تخت پیرمرد را رو به قبله گذاشت؛ پیرمرد چشمهایش را یکی در میان باز می کرد...
شهادتین را برایش آرام خواند؛ پیرمرد تکرار کرد اسم ائمه را یکی یکی آرام می گفت و پیرمرد تکرار می کرد. دست های پیرمرد را گرفت و یا حسین(علیه السلام) گفت؛ پیرمرد یا حسین(علیه السلام) را گفت و جان داد.
پرستار وارد اتاق شد، با داد و بیداد به جابجایی تخت اعتراض کرد؛
پسرک توضیح داد که این پیرمرد داشت جان می داد و من فقط برایش شهادتین خواندم و رو به قبله اش کردم.
پرستار مبهوت نگاهش می کرد و با تعجب پرسید: تکرار کرد ؟
پسرک پاسخ داد : بله ... تکرار کرد...
پرستار اشک در چشمانش حلقه بست و گفت: این پیرمرد مسیحی بود ...
پرستار اشک در چشمانش حلقه بست و گفت: این پیرمرد مسیحی بود ...
۹۳/۰۶/۲۳
این راه عشق پیچ و خمش فرق میکند
اینجا گدا همیشه طلبکار میشود
اینجا که آمدی کرمش فرق میکند
شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده محتشمش فرق میکند
با پای نیزه روی زمین راه میرود
خورشید کاروان قدمش فرق میکند
از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش
معلوم میشود حرمش فرق میکند
من از حسین منی پیغمبر خدا
فهمیده ام حسین همه اش فرق میکند