معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

فوتبال در جبهه

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ

خاطراتی از حجت السلام سید محمد انجوی نژاد


ما مسابقات فوتبال که داشتیم، از اول مسابقه تا آخر مسابقه سه تا پیراهن عوض می کردیم چون   پاره پاره می شد. همه چیز بود غیر از فوتبال! یعنی ترکیبی از راگبی و فوتبال و کونگ فو و بوکس و... بعد هم گل که می زدی زیر بار نمی رفتند. می گفتیم گل زدیم ، باید می زدیم تا قبول می کردند.    مثلا می ریختیم می زدیمشان تا می گفتند : خیلی خب آقا گله گله قبوله ! داور هم داشتیم! مرد   بودی آنجا داور وامیستادی. این فحشها که توی استادیوم می دهند الکیه ، فحش چیه ، مرد کتک   می زند ! فحش نمی دهد که!

بچه ها اون زمان خیلی می خندیدند. چون اصلا اگر خنده نبود نمی توانستیم تحمل کنیم. سخت بود    تحمل اون فضای بسیاربسیار سنگین. صبح ده تا شهید ، ظهر پانزده تا... چکار می خواستی بکنی؛  یک روحانی داشتیم شیرازی هم بود نمی دانم الان کجاست، شاید هم شهید شده باشد. خیلی فیلم   بود، می ایستاد دروازه با دشداشه*! تا می آمدیم جلو که گل بزنیم ، پاهایش را باز می کرد! حالا ما   می ماندیم چه کار کنیم؟!خلاصه با هر مکافاتی گل هم می زدیم قبول نمی کرد . چون اون زمان تور  و اینها که نبود. دو تا آجر می گذاشتیم؛ می گفت نه از بین دو تا آجر رده نشده. می گفتیم حاج آقا   رد شد. می گفت مرد حسابی تو ظهر پشت سر من نماز جماعت می خوانی به عدالت من شک   داری؟! یعنی دروغ می گم من؟! آخر ماهم تو رودربایسی می ماندیم. بیست تا گل می زدیم آخر   اونها دو هیچ  می بردند!

*دشداشه :لباس بلند عربی

منبع : خمپاره _شماره ۷

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی