معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۵۷ مطلب با موضوع «کجایید ای شهیدان خدایی؟» ثبت شده است

پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم.معبری به آسمان . شهید.

بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت. بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود.

یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌ « ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:  « شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم… »

گفتم: « برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد…»

نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:  « بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد ؛ پرسیدم: « برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: « من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند…»

بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ « برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت: « بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم… .»

آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خـــدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان ارونــد ماند.

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۰۴
... یک بسیجی ...

هنوز شطّ ؛ صدای نفسهایت را می شمرد

و گلدسته های مسجدِ خرمشهر

شاهد "قد قامتت "

پشتِ نخلهای سوخته دل ، هستند

هنوز شهر صدای قدمهایت را به یاد دارد

و هنوز نفس می کشیم

زیر سایبانِ بالهای پروازت...

 

سروده منیژه ضیغمی

 

آسـمان نوشـت:

شــهــــیدم!  محـــمد!  بـــــرادر!  مـنـــم
کـه در شــــهـر خـونیــن قــــدم می زنم

یاد شهدا و ایثارگران گرانقدر آزادسازی خرمشهر و  سالروز فتح خرمشهر را گرامی می داریم...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۷
... یک بسیجی ...

به نقل از باشگاه خبرنگاران، سردار علی فضلی جانشین رئیس سازمان بسیج مستضعفین در آخرین روزهای هفته دفاع مقدس امسال در مراسمی به ذکر خاطره‌ای از روحانی شهید ملکی پرداخت.

 

وی اظهار داشت: وقتی شهید ملکی خود را برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب (س) بروی. شهید ملکی با شنیدن نام گردان حضرت زینب(س)، به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.

هنگامی که می‌خواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.

شهید ملکی بعد از شنیدن اسم   “غواص ”  به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید، من را به گردان علی‌اصغر(ع) بفرستید، گردان علی‌اکبر(ع)، گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازم‌الاجرا بود.

شهید ملکی در طول راه به این می‌اندیشید کهخدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا این‌ها چرا غواص شده‌اند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”

هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار  کرد.

راننده که از پشت سر شهید ملکی می‌ آمد، با تعجب گفت:

حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت :
 
والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص” …
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت:
کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض می‌کنند”.

اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب(س) چیه
!!

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۳۳
... یک بسیجی ...
(1)

 

گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.

از تخت آمد پایین ؛ بغلم کرد. گفت « دستت چی شده؟ »

دستم شکسته بود . گچ گرفته بودمش.

گفتم «هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خورده ، شکسته.»

خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

(2)

با غیظ نگاهش می کنم. می گویم « اخوی! به کارت برس.»

می گوید « مگه غیر اینه؟ ما اینجا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا ، فرمان ده لشگر نشسته ن تو سنگر فرمان دهی ، هی دستور می دن.»

تحملم تمام می شود . داد می زنم « من خودم بلدم قایق برونم ها . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت می کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لُغُز می خونی؟»

می خندد.می خندد و می گوید «مگه تو دیده ای؟»

دو خاطره از کتاب یاد یاران 7

جهت اطلاع :

تو وصیت نامه اش نوشته بود « اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، پسر بود ، مهدی.»

مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.

 

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۲
... یک بسیجی ...

هـر روز وقـتی بر می گشتـیم ، بطـری آب مـن خالی بـود ، اما بطـری مجـید پـازوکی پـر بـود. تـوی ایـن حـرارت آفتـاب ، لب به آب نمی زد. همش دنبـال جای خاص می گشـت. نـزدیک ظـهر ، روی یک تـپه خاک با ارتـفاع هـفت هـشت مـتر نشسـته بـودیم و دید می زدیـم که مجـید بلنـد شـد. خیـلی حالـش عجـیب بـود. تا حالا ایـن طـور ندیـده بـودمـش. هی می گـفت پیـدا کـردم. ایـن همـون بلـدوزره و ...

یـک خاکـریز بـود که جلـوش سیـم خـاردار کشیـده بودنـد. روی سیـم خـاردار دو شهـید افتـاده بـودند که سیـم ها جـوش خـورده بـودند و پشـت سـر آن ها چـهارده شهـید دیگـر. مجیـد بعـضی از آن ها را به اسـم می شـناخت. مخصـوصـاً آن ها که روی سیـم خـاردار خوابیـده بـودند. جمـجمه شهـدا با کـمی فاصـله روی زمیـن آفتـاده بـود.

مجیـد بطـری آب را بـرداشـت ، روی دندان های جمـجمه می ریـخت و گـریه می کـرد و می گـفت :

«بـچه ها ! ببـخشید اون شـب بهتـون آب نـدادم ، بـخدا نـداشتـم. تازه ، آب بـراتـون ضـرر داشـت!»

... مجیـد روضـه خوان شـده بود و ...

برداشت از کتابچه جدول نور

آســمان نوشـــت: 

دوسـتانی که عـازم کـربـلای ایــران هسـتـید ... التـماس دعـا...

بـه شلمچـه بگیـد ما که مـوندیـم حسـرت بـه دل...

۳۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۳
... یک بسیجی ...

مــاهـــی هـــا راز مـــاهـ  را می داننــد و گنـجشـک هـا راز بـــاران را.

مــردان عــاشـق ایـــل؛ خـــوب می داننــد، بــرای رسیـــدن بهـ  کــوزهـ هـای پـــر آب دختــــران عـــــاطفهـ ، از کــدامـ گـــردنهـ بایــد گــذشـت و تنــها دریــا می دانــد بـــرای طـــوفــان ، چـــند حنجــــرهـ  مــــرغ دریـــایی کــــافی اســت.

و مـــن هنــــوز نمی دانــمـ ، چـــرا بچــهـ هــای شــهـادت ، پــای آخـــرین نخــــل بی ســــــر شــطـ ؛ بی سـر ترین عـــاشـق زمیـــن را زیــارت می کننـــد!!!

برداشت از کتاب عقیق های فصل یادگاری

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۴۵
... یک بسیجی ...

مهدی نوری از هم‌سنگران شهید جلال شعبانی می‌گوید: جلال مثل همیشه کتاب «شهید بی‌سر» را در دست داشت؛ او می‌گفت: «خوشا به سعادتش، خداوند چقدر باید بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بی‌سر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا می‌رسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!».

پنج‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۷۴ بود، هر کدام در گوشه‌ای در افکار خود غرق بودیم، برای این‌که حال بچه‌ها عوض شود، گفتم: «از هر مقری در منطقه‌های غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش می‌رسد، اما امروز نوبت ماست». ساعت ۱۱ صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد، صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر ۱۴ ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک کرد.

در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانه‌‌هایش تکان می‌خورد و همراه با اشک‌هایش، شکر خدا را بر زبان جاری می‌کرد. کار همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید؛ خود را سریع‌ به محل انفجار رساندم؛ پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود. جلال را دیدم در حالی‌که اشک از چشمانم جاری بود، دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پاره‌پاره‌اش بود، به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینه‌اش افتاده و به شهادت رسید. او همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده به سوی معشوق پر کشید.

برداشت: هفته نامه پرتو سخن شماره ۶۶۹

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۰:۱۱
... یک بسیجی ...

 دعـا کنـید خـداوند شـهادت را نصـیب شـما کـند در غـیر اینـصورت زمانی فـرا می رسد که جـنگ تمـام می شـود و رزمـندگان امـروز به سـه دسـته می شـوند :

دسـته ای که به مخالـفت با گذشـته ی خـود بـر می خیـزند و از گذشـته ی خـود پشـیمان می شـوند.

دسـته ای راه بی تفـاوتی را بـرمی گزیـنند و در زنـدگی مـادی غـرق می شـوند و همـه چیـز را فرامـوش می کـنند.

دسـته ی سـوم به گذشـته خـود وفـادار می مـانند و احسـاس مسـئولیت می کـنند که از شـدّت مصـائب و غصّه هـا دق خواهـند کـرد.

پس از خـدا بـخواهید که با وصـال شـهادت از عواقـب زنـدگی بعـد از جـنگ در امـان بمـانید. چـون عاقـبت دو دسـته ی اول ختـم به خـیر نخـواهد شـد و جـزء دسـته سـوم مـاندن بسـیار سـخت و دشـوار خـواهد بـود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۷:۰۰
... یک بسیجی ...
شهید ابراهیم هادی

سال های اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهار کیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!

 

حریف فینال او همان سال قهرمان ارتش های جهان شده بود. گفتم : داش ابرام ؛ این حریف تو خیلی قوی نیست تا اینجا هم شانسی اومده مطمئن باش سریع پیروز می شی ، فقط با دقت کشتی بگیر!

 

جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود.مسابقه فینال برگزار شد.اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود ! این را حریفش می گفت. قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من می خواهم ازدواج کنم. به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من می دونم که تو پیروز می شی اما من رو ضربه نکن ! کاری کن ما زیاد ضایع نشیم ! برای همین ابراهیم کار عجیبی کرد. مثل پوریای ولی....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۹
... یک بسیجی ...