معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

... سلام بر ابراهیم ...

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۹ ب.ظ
 

 

سال های اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهار کیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!

حریف فینال او همان سال قهرمان ارتش های جهان شده بود. گفتم : داش ابرام ؛ این حریف تو خیلی قوی نیست تا اینجا هم شانسی اومده مطمئن باش سریع پیروز می شی ، فقط با دقت کشتی بگیر!

جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود.مسابقه فینال برگزار شد.اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود ! این را حریفش می گفت. قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من می خواهم ازدواج کنم. به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من می دونم که تو پیروز می شی اما من رو ضربه نکن ! کاری کن ما زیاد ضایع نشیم ! برای همین ابراهیم کارعجیبی کرد. مثل پوریای ولی مردانگی را به نمایش گذاشت. ابراهیم نفسش را ضربه کرد و او از این قبیل کارها زیاد انجام می داد. هرکاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد!

از باربری در بازار! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ... ورزشکار بود. چهره زیبا و بدن ورزیده داشت.اما همیشه موهایش را از ته می زد! لباس گشاد می پوشید ! مبادا دچار هوای نفس شود و...

رفته بودیم دیدن عارف وارسته حاج میرزا اسماعیل دولابی، ایشان رو کرد به ابراهیم  و گفت : آقاجان ما رو نصیحت کن ! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود؛ می گفت : حاج آقا ما رو خجالت ندین.

مداح بود ؛ صدای زیبایی داشت. در منطقه برای رزمندگان مداحی می کرد. بیشتر برای حضرت زهرا(س) می خواند. یکبار مسئله ای پیش آمد که گفت : دیگر نمی خوانم ، دیگر مداحی نمی کنم ! اما صبح روز بعد دوباره شروع به مداحی کرد! حضرت زهرا (س) را در خواب دیده بود. فرموده بودند: نگو نمی خوانم ، ما تو را دوست داریم ، هرکس گفت بخوان تو هم بخوان.

در منطقه گیلان غرب مسئول اطلاعات بود. در جنوب هم جزء نیروهای اطلاعات لشگر بود.قبل از عملیات والفجر مقدماتی از همه رفقا خداحافظی کرد ، گویی می دانست زمان دیدار فرا رسیده . در شب اول حمله خودش را به بچه های گردان کمیل رساند. با شجاعت پنج روز در کانال کمیل ؛ در جنوب فکه مقاومت کرد. بیشتر بچه های مجروح را به عقب فرستاد.

روز ۲۲بهمن ۶۱ عراقی ها آماده شدند که به کانال حمله کنند. ابراهیم باقی مانده بچه ها را به عقب فرستاد.

او تنهای تنها با ملائک خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. حتی جنازه اش پیدا نشد. معلم وارسته ؛ ورزشکار خود ساخته ؛ مداح دلسوخته ؛ ابراهیم هادی در فکه ماند تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.

 

 

منبع:حقیقت سبز؛شماره۳۸

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۹
... یک بسیجی ...

شهید

شهیدابراهیم هادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی