معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۲۶ مطلب با موضوع «خاطـرات دفـاع مقـدس» ثبت شده است

معبری به آسمانعلی چیت سازیان گفته بود اگر نیرویی با این خصلت ها شناسایی کردید،به اطلاعات بیاورید. « اول اینکه مؤمن و خدا ترس باشد. دوم روحیۀ خطر پذیری در حد بالا داشته باشد و در عین حال بی ادعا و تو دار باشد. » و من در چنگوله از یک طلبۀ جوان ،متواضع و بی هیاهو برای علی آقا صحبت کرده بودم که سابقۀ دو بار جبهه و یک بار مجروحیت داشت. محمد علی محمدی را می گویم؛ بچه محلی که تنها فرزند خانواده بود و راست کار علی آقا. علی محمدی را سر نماز دیدم . آن قدر آرامش داشت که آدم از نگاه به او سیر نمی شد. داشت نماز مستحبی می خواند. گفتم : « علی آقا فرمانده اطلاعات عملیات تیپ ، دعوتت کرده بیایی واحد.» همان جا سجده کرد و گفت : « الحمدلله». گفتم: فردا صبح حرکت می کنیم . ...

صبح زود راه افتادیم و با عوض کردن چند ماشین بالاخره به سومار رسیدیم . به محض رسیدنمان علی آقا که بسیار آدم شناس بود به صورت و سیمای علی محمدی خیره ماند و مهربانانه گفت : « خوش آمدی اخوی. از فردا شب با تیم محمد بختیاری به شناسایی خواهید رفت. » علی محمدی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .

دم نماز صبح دیدم که دور و بر چادر تبلیغات می چرخد و بلند گو را برای اذان آماده می کند. پرسیدم : « پخش اذان با بلندگو،کار تبلیغات واحد است . اینجا هر کسی کارش تعریف شده ! » جواب داد « می دانم ولی به خاطر این که شما به پدرم گفتید من در جبهه کار فرهنگی می کنم این کار را می کنم. غرضم درست در آمدن حرف شماست. » از نکته سنجی او لذت بردم . ( علی در سال 63 در حین یک شناسایی به خیل شهدا پیوست.)

[ حمید حسام ، وقتی مهتاب گم شد، خاطرات علی خوش لفظ ، تهران، سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395 ، صص 366 و 368 . ]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۰
... یک بسیجی ...

شهید مرحمت بالازادهدر یکى از روزهاى سال 1362، زمانى حضرت آیت الله العظمى امام خامنه اى، رییس جمهور وقت، براى شرکت در مراسمى از ساختمان ریاست جمهورى، واقع در خیابان پاستور خارج مى شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایى شد که از همان نزدیکى شنیده مى شد.صدا از طرف محافظ ها بود که چند تاى شان دور کسى حلقه زده بودند و چیزهایى مى گفتند، صداى جیغ مانندى هم دائم فریاد مى زد:آقاى رییس جمهور! آقاى خامنه اى! من باید شما را ببینم.

رییس جمهور از پاسدارى که نزدیکش بود پرسید:چى شده؟ کیه این بنده خدا؟

پاسدار گفت:نمى دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو.

پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتى دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوى ایشان رفت و گفت: حاج آقا شما بایستید، من مى روم ببینم چه خبراست.

بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغى، کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت:حاج آقا! یه بچه اس، میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره، بچه ها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا، گفته میخوام قیافه آقاى خامنه اى رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۵
... یک بسیجی ...

فـرا رسـیدن هفـته دفـاع مقـدس گـرامی بـاد

یاد باد آن روزگاران یاد باد                         شور و حال شهسواران یاد باد
هشت سال جنگ با صدامیان                          همره پیر جماران یاد باد
همره رزمندگان جان به کف                        حمله های زیر باران یاد باد
قبل هر حمله به هنگام وداع                        گریه در آغوش یاران یاد باد
وقت پشتیبانی رزمندگان                              همت کبرا سواران یاد باد
غرش شیران ایران در دل                             دشتها وکوهساران یاد باد
لحظه های تلخ در میدان جنگ                         با عروج کامداران یاد باد
روز تدفین شهیدان وطن                                لاله ها ولاله زاران یاد باد
اشکهای شوق هنگام ظفر                               در فراق جان نثاران یاد
صوت قرآن و دعای ربنا                                  بر لبان حق گزاران یاد باد
پشت گرمیها ز پشت جبهه ها                   از سوی رزمنده یاران یاد باد
سالها بگذشته از آن روز ها                            لیک از آنان هزارن یاد باد

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۷
... یک بسیجی ...

تخریبچی. معبری به آسمان. خمپارهکلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

 " اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مُرد پای من نیست، نگویید نگفتید! "

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت:

 " این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند. "

نوبت به خمپاره 60 رسید،

 " خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب  حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اَجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خُمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم  (ندارد)؛ چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بُمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است. "

 

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۰:۴۰
... یک بسیجی ...

قسمتی از وصـیت نامه ی شـهید جـاوید الاثـر ابـراهـیم هـادی :

سـعی کنـید در کارهـایـتان نیـّت خـود را خالـص نمـوده و اعمالـتان را از هـر شـرک و ریـا، حسـادت و بغـض پـاک نمـایید تـا هـم اجـر خـود را ببـرید و هـم بتـوانیـد مسـئولیـت خـود را آن‌چـنان که خـداوند، اسـلام و امـام می‌خـواهـند، انجـام داده باشـید ؛

ایـن را هـرگـز فـرامـوش نـکـنید تـا خـود را نسـازیم و تغـییر نـدهـیم، جـامـعه سـاخـته نمی‌شـود.

۲۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۰۸:۳۰
... یک بسیجی ...

تصـویـری که در پیـش رو داریـد، در مراسـم ازدواج شـهید احمدعلی بیابانـپور برداشـته شـده اسـت.

شهدا.جشن عروسی

بـرخـلاف آن چه در نخـستین نـگاه به ذهـن متـبادر می شـود، دامادِ ایـن عـروسی، بـرخـلاف ایـن روزهـا  نه یک فـرد کـت و شـلوارپـوش و با مـوهـا و ریـش های ... و کـراوتی به رنـگ .... بلـکه نفـر سـوم از چـپ، با همـان لـباس سـاده بسـیجی می باشـد.

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰
... یک بسیجی ...

اسـیر شـدهـ بـود ؛ پـانـزدهـ ســال بیشــتر نـداشتــــ ؛ حـتی مــویی هــم در صــورتـش نبــود

سـرهـنگـــ عــراقی آمــد یـقـهـ اش را گـرفتـــــ ، او را بالا کشــید و پـرسـید : اینــجا چـهـ کـار می کــنی؟

حـرفــــ نـمی زد. سـرهـنگـــ عـراقی گـفـتــــ : جـوابــــ بـدهـ...

رزمـندهـ نـوجـوان گفتــــ : ولــم کـن تـا بگــم.

رهــایش کـرد

"خــم شــد از روی زمـین یکـــ مشتــــ خاکـــ بـرداشتــــ ، آورد بـالا گفتــــ : اینـجا خاکـــ منـهـ ، تــو بگـو اینـجا چـهـ کـار می کـنی؟"

سـرهنگـــ عـراقی خشـکش زدهـ بـود...

رزمنده. جبهه. شهید. ایثارگر. جنگ نرم. دفاع مقدس. معبری به آسمان

آســمان نوشتــــ :

چند تا جوان و نوجوان دادیم تا خاک بماند؛ عزّت بماند؛ شرف بماند؛ کانون گرم خانواده بماند؟؟؟ سیصدهزار شهید و صدها هزار جانباز و آزاده مبارزه کردند تا لحظه ای ذهنمان آشفته نشود...

این است مزد ایشان...؟؟؟

زندگی حال ما چه شباهتی به آرمان های آن رزمنده ی پانزده ساله ی گمنام دارد؟

جنگی که ما در آن قرار گرفته ایم جنگی بدون خونریزی است...امّـا ذهن نا آگاه را قطعاً هلاک می کند...

حواسمان نیست شاید که ریشه را هدف گرفته اند نه شاخ و برگ را...ایـن روزهـا دیگــر "تبــر" کاربـرد نـدارد...

نقـش اصـلی را آفتـهای مسـموم نـرم افـزارهـا ایفـا می کنـند...

اگر کمی سرمان را از سی سانتیمتری تلفن همراهمان فاصله بدهیم...گستره ی دیدمان گسترده تر خواهد شد...

گسـتره ی پهـناوری به نـام خـانـوادهـ...شـرفــــ...عـزّتــــ...خـاکــــ...

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۹:۲۸
... یک بسیجی ...

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.

- اهل دل: به طعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو  بردار. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمی گذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۴
... یک بسیجی ...

شوخ طبعی های جبهه. معبری به آسمانالله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت: واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها.

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند: مگر ملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.

فرهنگ جبهه- سید مهدی فهیمی

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۲
... یک بسیجی ...
پوتین. بسیجی. جبهه. شهید

چـه غـباری گـرفـته ای همـسفـر روزهـای جـنـوب!

آخـریـن بـار کـه دیـدمـت حـوالـی اطلـسی هـای لـگـدمـال شـده و عـروسـک هـای بی سـر مـِـهـران بـود ، انـگار . هـمان جـا کـه غـبار راه یـاران سـفـر کـرده را بـه تبـرک ، بـر گـونـه هـایت ، می کشـیدی!

آه از آن مـیـن ناگـهـان...

همـسفـر ! از آن وقـت کـه تـو و پاهـایم را گـم کردم ، دچـار ویلـچـر شـده ام، آخ کـه او نمی دانـد مـن و تـو ، از چـه دریـاهـایی گذشـته ایـم ، شـاید ، بـه هـمـین خـاطـر اسـت کـه همـیشـه ، بـه دنـبال پـُـل می گـردد!

کتاب عقیق های فصل یادگاری- نوشته اسماعیل فیروزی

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۶:۵۱
... یک بسیجی ...

نامـه نوشـته بـود :

" بـرادر رزمـنده سـلام ، مـن یک دانش آمـوز دبسـتانی هسـتم . خانـم معلم گفـته بـود که بـرای کمک به رزمـندگان جبـهه های حـق علـیه باطل نفـری یک کمـپوت هـدیه بفـرستیم .

با مـادرم رفـتم از مـغازه بـقالی کمـپوت بخـرم . قیـمت هـر کدام از کمـپوت ها را پرسـیدم ، اما قـیمت آنـها خیلی گـران بود ، حتی کمـپوت گلابی که قیـمتش 25 تومـان بـود و از هـمه ارزان تر بـود را نمی توانـستم بخـرم.

آخـر پـول ما به انـدازه سـیر کـردن شـکم خانواده هم نیست . در راه بـرگشت کنار خـیابان این قـوطی خـالی کمـپوت را دیـدم برداشـتم و چـند بار با دقـت آن را شسـتم تا تمـیز تمـیز شـد . حالا یک خواهـش از شـما بـرادر رزمـنده دارم ، هـر وقت که تشـنه شـدید با این قـوطی آب بخـورید تا من هم خوشـحال بشـوم و فکـر کنم که توانسـتم به جبـهه ها کمکی کـنم."

کودک .شهید. معبری به آسمانبچـه ها تـو سنـگر بـرای خـوردن آب تـوی این قـوطی نـوبت می گـرفتند ، آب خـوردنی که همـراهش ریخـتن چـند قطـره اشـک بود.

 

 آســمان نوشـت:

با دقت که به گوشـه و کـنار شـهر نگاه می کنی دستـهایی کوچـک را می بینی که قلبـهایی بـزرگ را در خـود پنـهان کـرده اند...

کـودکانی که هـرچند درد می کشـند اما برای محـبت کردن؛ خم به ابرو نمی آورند... سـفره ی زندگـیشان خـالی اما سـفره ی مهـرشان سـرشار است... اینان معـبری به آسـمان زده اند...

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۲۰:۰۵
... یک بسیجی ...

پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم.معبری به آسمان . شهید.

بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت. بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود.

یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌ « ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:  « شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم… »

گفتم: « برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد…»

نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:  « بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد ؛ پرسیدم: « برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: « من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند…»

بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ « برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت: « بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم… .»

آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خـــدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان ارونــد ماند.

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۰۴
... یک بسیجی ...