معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

پدر جان اجازه ؟؟؟

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۴۹ ب.ظ

پدر اجازه نمی داد به جبهه برود . یک روز آمد و گفت : "پدر جان ! می خواهیم با چند تا از بچه ها برویم دیدن یک مجروح جنگی"

پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند. چند روزی از او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبهه ام . پدرش گفت : " مگر نگفتی می روی به یک مجروح سر بزنی ؟ "

گفت : " چرا ، ولی آن مجروح آمده بود جبهه " .

پدرش فقط از پشت تلفن گریه کرد.

برداشت از سالنامه یادیاران

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۰۱
... یک بسیجی ...

ایثارگر

جبهه

نظرات  (۵)

۰۲ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۴ سیده فریده
زیبا بود

پاسخ:
پاسخ: نظر لطفتونه سیده ی بزرگوار
التماس دعا
تمام خوبی ها را برایت آرزو می کنم، نه خوشی ها را...

زیرا خوشی آن است که تو می خواهی

و خوبی آن است که خدا برای تو می خواهد…

احسنتم خواهرم

پاسخ:
پاسخ:
سپاس از لطفت مریم گلی
۰۴ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۶ مدافعان حرم
هر انــسانی عطــــــری خاص دارد

گاهــی، برخــــی

عجیـب بـوی خـــــــدا می دهند...
۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۳۳ خاکیان افلاکی
جالب بود...!!!!!!


پاسخ:
پاسخ:
سلام
جالب بود ولی داستان بود
حالا بزار من برات یه داستان واقعی از یکی از هم محله ای هام بگم :
گریه می کرد ،
زاری می کرد ،
می گفت نمی خواهم به سربازی بروم ؛
می گفت اگر بروم دیگر زنده برنمی گردم ؛
ولی زور او را بردند ؛
زور به سربازی بردند ؛
زور به جنگ بردند ؛
و دیگر بر نگشت
روحش شاد
یادمون باشه مسئولان مملکتی در اون موقع سربازی رو کردن 30 ماه تا ...
جواب خون جوونای این مملکت رو کی میده ؟
چند تا خانواده جوونشون پرپر شد ؟
300 هزار تا گل پرپر شد که حالا 3000000000000 تومانی اختلاش بشه ؛
خداییش فرق ما با مردم بعد از پیامبر چیه ؟
چرا فکر می کنیم با اونا فرق می کنیم ؟
مگه زبیر نبود که بعد از مرگش 1000 تا کنیز ازش یادگاری مونده بود ؟
فرق اون کنیزا با دخترای ایرانی که به کشور های عربی قاچاق میشن چیه ؟
( ناراحت نشیا ، ولی همه درباره جنگ یه طرفه میرن قاضی )


پاسخ:
پاسخ:
سلام بزرگوار
"""کفر متحرک ، به اسلام می رسد
ولی اسلام راکد؛ پدر بزرگ کفر است
سلمان ها در حال که کافر بودند ؛ حرکتشان آنها را به رسول (ص) منتهی کرد
و زبید ها در حالی که با رسول (ص) بودند
رکودشان آنها را به کفر پیوند زد..."""
ممنون از لطفی که داشتین و صادقانه نقد کردین...من تمام تلاشم ، در بیان زوایای دیگری از جنگ بوده و هست...اگر موفق نشدم عذر تقصیرم رو بپذیرید و انشاالله برای تلاشی بیش از پیش عزمم را جزم خواهم کرد...
منتظر حضور دگرباره و انتقادات سازنده ی شما خواهم بود...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی