معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفحص» ثبت شده است

هر انسانی در زندگی، دغدغه‌ای دارد. اصلاً امکان ندارد کسی بدون دغدغه باشد. دغدغه‌ی هر فردی، در واقع موتور محرکه‌ و انگیزه‌ی او برای ادامه‌ی مسیر است. پس اصل دغدغه‌داشتن، امری حتمی و انکارناپذیر است. از میان تمام نگرانی‌ها، بیم‌ها و دغدغه‌های موجود در میان آحاد بشر -که بسته به نوع عقیده و تفکر هر فردی، متفاوت است- دغدغه‌ی حق‌طلبی و حق‌مداری، برترین و مقدس‌ترین آن‌هاست. اینکه یک شخص در سراسر زندگی خود، همّ‌ و غمّش این باشد که «حقیقت» را بجوید و در مسیر و جهت «حق» حرکت کند و «حق» را ملاک و معیار تمام حرکات و جهت‌گیری‌های خود قرار دهد امری بسیار مقدس، مهم و اساسی است.

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶
... یک بسیجی ...
معبری به آسمان . شهید . تفحص . جبهه

بـرای رسـیدن بـه آبی آسـمانی، بایـد از خـاکی خـاک گـذشـت، از آنـجا که زمـین آبسـتن آتـش اسـت و میـن ها در خـواب پـر پـروانه هـا، زبـان شـعله را دَم فـرو کشـیده اند...

آن جلـوتـر ها، سـیم خـاردار، تشـویش خـود را صـورت می خـراشـند و مـردانی سـبک تـر از رویـا بـه شـکار مـرگ، سـر نیـزه را در خـاک فـرو می کـنند.

آن ها در آخـرین مـرحـله از جسـتجـوی سـرخ خـویـش، بـر بلنـدتـرین نقـطۀ زمـین پـا می گـذارند، بـر میـدان میـن...

برداشت از کتاب عقیق های فصل یادگاری -نوشته اسماعیل فیروزی

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۴۳
... یک بسیجی ...

هـر روز وقـتی بر می گشتـیم ، بطـری آب مـن خالی بـود ، اما بطـری مجـید پـازوکی پـر بـود. تـوی ایـن حـرارت آفتـاب ، لب به آب نمی زد. همش دنبـال جای خاص می گشـت. نـزدیک ظـهر ، روی یک تـپه خاک با ارتـفاع هـفت هـشت مـتر نشسـته بـودیم و دید می زدیـم که مجـید بلنـد شـد. خیـلی حالـش عجـیب بـود. تا حالا ایـن طـور ندیـده بـودمـش. هی می گـفت پیـدا کـردم. ایـن همـون بلـدوزره و ...

یـک خاکـریز بـود که جلـوش سیـم خـاردار کشیـده بودنـد. روی سیـم خـاردار دو شهـید افتـاده بـودند که سیـم ها جـوش خـورده بـودند و پشـت سـر آن ها چـهارده شهـید دیگـر. مجیـد بعـضی از آن ها را به اسـم می شـناخت. مخصـوصـاً آن ها که روی سیـم خـاردار خوابیـده بـودند. جمـجمه شهـدا با کـمی فاصـله روی زمیـن آفتـاده بـود.

مجیـد بطـری آب را بـرداشـت ، روی دندان های جمـجمه می ریـخت و گـریه می کـرد و می گـفت :

«بـچه ها ! ببـخشید اون شـب بهتـون آب نـدادم ، بـخدا نـداشتـم. تازه ، آب بـراتـون ضـرر داشـت!»

... مجیـد روضـه خوان شـده بود و ...

برداشت از کتابچه جدول نور

آســمان نوشـــت: 

دوسـتانی که عـازم کـربـلای ایــران هسـتـید ... التـماس دعـا...

بـه شلمچـه بگیـد ما که مـوندیـم حسـرت بـه دل...

۳۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۳
... یک بسیجی ...

مهدی نوری از هم‌سنگران شهید جلال شعبانی می‌گوید: جلال مثل همیشه کتاب «شهید بی‌سر» را در دست داشت؛ او می‌گفت: «خوشا به سعادتش، خداوند چقدر باید بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بی‌سر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا می‌رسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!».

پنج‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۷۴ بود، هر کدام در گوشه‌ای در افکار خود غرق بودیم، برای این‌که حال بچه‌ها عوض شود، گفتم: «از هر مقری در منطقه‌های غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش می‌رسد، اما امروز نوبت ماست». ساعت ۱۱ صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد، صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر ۱۴ ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک کرد.

در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانه‌‌هایش تکان می‌خورد و همراه با اشک‌هایش، شکر خدا را بر زبان جاری می‌کرد. کار همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید؛ خود را سریع‌ به محل انفجار رساندم؛ پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود. جلال را دیدم در حالی‌که اشک از چشمانم جاری بود، دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پاره‌پاره‌اش بود، به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینه‌اش افتاده و به شهادت رسید. او همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده به سوی معشوق پر کشید.

برداشت: هفته نامه پرتو سخن شماره ۶۶۹

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۰:۱۱
... یک بسیجی ...