معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۲۶ مطلب با موضوع «خاطـرات دفـاع مقـدس» ثبت شده است

 " کلیه ی برادران "

بار اولـش نبود که فیـلم بازی می کرد. آن قـدر هـم نقشش را دقیق اجـرا می کرد که برای هـزارمین بار هـم آدم گولش را می خورد. میکـروفون را دست گرفت، چند تا فوت محکم کرد و درست در لحظاتی که بچه ها بیـش از همیشه منتظـر اعـلان آمـادگی برای شـرکت در عمـلیات بودند گـفت:

«کلـیۀ بـرادران حاضـر در پادگان، بـرادرانی که صدای مـرا می شنوند، در زمین ورزش، نمازخانه، میدان صبحگاه، داخل آسایشگاه ها، کلیۀ این بـرادران» .... بعد از مکـثی، آهـسته: «با کبـدشان فـرق می کند!»


  "وقتی یک شـاگرد شوفر ؛ مکـبر می شود..."
 
یک روز حاج آقا رفت به رکوع ، هـر ذکـر و آیه ای بلد بود خـواند تا کسی از نـماز جماعت محروم نماند. مکـبر هم چشـم هایش را دوخـته بود به ته سـالن و هر کسی وارد می شد به جـای او " یا الله " می گفت.

برای لحظاتی کسی وارد نشد و مکبر بنا به عادت شغلی اش بلند گفت :

« یا الله ... نبود ... حاج آقا بـریم !!! »

چند نفری از صـف اول زدند زیـر خنده. بیـچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افـتاده بـودند به تکـان خـوردن.

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۳۰
... یک بسیجی ...
(1)

 

گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.

از تخت آمد پایین ؛ بغلم کرد. گفت « دستت چی شده؟ »

دستم شکسته بود . گچ گرفته بودمش.

گفتم «هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خورده ، شکسته.»

خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

(2)

با غیظ نگاهش می کنم. می گویم « اخوی! به کارت برس.»

می گوید « مگه غیر اینه؟ ما اینجا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا ، فرمان ده لشگر نشسته ن تو سنگر فرمان دهی ، هی دستور می دن.»

تحملم تمام می شود . داد می زنم « من خودم بلدم قایق برونم ها . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت می کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لُغُز می خونی؟»

می خندد.می خندد و می گوید «مگه تو دیده ای؟»

دو خاطره از کتاب یاد یاران 7

جهت اطلاع :

تو وصیت نامه اش نوشته بود « اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، پسر بود ، مهدی.»

مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.

 

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۲
... یک بسیجی ...
(1)
چشمانش را بست. ماشه را چکاند. صدای شلیک موشک نیامد. آرام چشمانش را باز کرد. موشک سرجایش بود. تکان نخورده بود. ماشه را دوباره و دوباره چکاند با چشمان باز. موشک هنوز سرجایش بود.
...
یکی بهش گفت : « از ضامن خارجش کن.»
...

چشمانش را بست. ماشه را چکاند. صدای موشک را شنید.

(2)

چند نفر آرپی جی زن را فرستاده بودند مراقب بلدوزرها باشند.

یکی گفت : «این جا سنگر نداریم، عراقی ها می زنندمون.»

راننده ی بلدوز گفت : « ما مگه سنگر داریم؟ تازه سه متر هم بالاتر از زمین هستیم.»

دو خاطره از کتاب روزگاران 16

آسـمان نوشـت :

اگرچه در کربلا نبودی تا حزن هزار دلهرگی را از دوش حسین علیه ‏السلام برداری، امّا در مدینه ایستادی تا نبض عاشورا را در مدینه به جریان اندازی.
وفات حضرت ام البنین (سلام الله علیها) تسلیت باد.

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۵۱
... یک بسیجی ...

فرمانده گروهانمان جمعمان کرد و گفت:

" امشب باید با روحیه برید خط ؛ چه پیشنهادی دارید؟"

هیچ کس چیزی نگفت. همه مان را نشاند و پاهایمان را دراز کرد. شروع کرد به اتل متل توتوله خواندن..

آنقدر خندیدیم که اشکمان در آمد و پهلوهایمان درد گرفت. وسط همین خنده ها هم شروع کرد روضه ی امام حسین (ع) خواندن. اشکمان که سرازیر بود... فقط خنده شد گریه.

آن شب خط خیلی زود شکست...

برداشت از سالنامه یادیاران

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۴۰
... یک بسیجی ...

از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقی ها در حال پیشروی هستند.

از او می پرسند : تو چطور این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی عراقی اند؟ شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی؟

می گوید : نه بابا ، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند!!!

برداشت از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۰۲
... یک بسیجی ...

داشتمـ می رفتمـ ســرکـلاس. بــرعکس همیشهـ صدایی از کلاس نمی آمــد. در را که باز کردمـ دیدمـ که هیچ کس نیست. روی تختهـ سیاهـ نوشتهـ شدهـ بود : " بـچهـ های کــلاس دومـ فــرهنگ همــگی رفتـهـ اند جبههـ . کـلاس تا اطـلاع ثانوی تــعــطـــیـــل است." 

 من همـ دیدمـ جایز نیست بمانمـ ؛ شـــاگـــرد بـــرود مــعـلّـمـ بمــانـد؟!

 دو تا بچهـ ، یـک غول را همــراهـ خودشـان آوردهـ بــودند و های های می خـندیـدنـد، گفتـمـ : " این کیهـ ؟؟"  گفتنـد " عـراقی " . گفتـمـ " چـطوری اسیـرش کردیـد؟؟"

گفتنـد: " از شـب عـملیـات پنهـان شـدهـ بود. تشنـگی بهـش فشـار می یارهـ و با لبـاس بسیــجی های خـودمـون میـاد تو ایسـتـگاهـ صــلواتی و شـربت می خـورهـ ولی بـعد پولـشو حسـاب می کنـهـ و اینطـوری لـو می رهـ ...


برداشت از دفترچه خاطرات راهیان نور

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۰۷
... یک بسیجی ...

پدر اجازه نمی داد به جبهه برود . یک روز آمد و گفت : "پدر جان ! می خواهیم با چند تا از بچه ها برویم دیدن یک مجروح جنگی"

پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا چیزی بخرند و ببرند. چند روزی از او خبری نبود... تا اینکه زنگ زد و گفت من جبهه ام . پدرش گفت : " مگر نگفتی می روی به یک مجروح سر بزنی ؟ "

گفت : " چرا ، ولی آن مجروح آمده بود جبهه " .

پدرش فقط از پشت تلفن گریه کرد.

برداشت از سالنامه یادیاران

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۹
... یک بسیجی ...


مسعود از بچه های خیابان پیروزی و از افراد گردان ابوذر لشگر 27 محمد رسول الله (ص) بود . یک بار تابستان سال 63 به منزلشان رفتم . آن روز به قول خودش تیپ سوسولی زده  بود . پیراهنش را زده بود توی شلوار ؛ موهایش را صاف زده بود عقب ، اصلا شبیه قیافه ی جبهه اش نبود .
گفتم : این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟
با خنده پاسخ داد : مگه چیه؟؟؟
از آن روز به بعد دیگر سراغش نرفتم . دلم گرفت و فکر می کردم او جذب دنیا شده و از همه چیز بریده است . با خود گفتم دیگر نه من نه او . تا اینکه زمستان سال 65 اتفاقی ، از خیابان آنها رد می شدم که چشمم به پارچه ای افتاد . رنگم پرید . مسعود و این حرفها...
او که سوسول شده بود . گیج شدم « مسعود شهادتت مبارک » این بار از خودم و داغ بازیهای بی موردم بدم آمد . اشک از چشمانم جاری شد . شهید بی مزار مسعود...
شهادت : عملیات کربلای 5 
       

برداشت از مجله فکه شماره 9 و 10 – صفحه 14

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۰۸
... یک بسیجی ...
(1)
خردل ، خنده آور ، میکروبی ، تاول زا ...
لطفاً نازک - نارنجی ها
ماسک بزنید
این شعر شیمیایی است !!!
                                            (2)
                                            همین که
                                            تانک ها را
                                            به سایه سپردیم
                                            بنز ها آفتابی شدند!!!

                                                                             (3)
                                                                             دل ما برای جبهه
                                                                             « در بند » بود
                                                                             دل بعضی ها برای « دربند » !!!
سروده ی رضا علی اکبری

۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۴
... یک بسیجی ...

جنگ جنگ تا پیروزی

شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر ؟

ما تازه دیروز معنی آن را فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند، نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودی و با چشمان خودتان می دیدید.

دار و ندارش پخش شده بود روی زمین ، کمپوت ،کنسرو ، هرچه که تصورش را بکنید، همه ی آنچه احتکار کرده بود! انگار مال باباش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند؛ هرکس دو تا ، چهار تا کمپوت زده بود زیربغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آن را به سنگر ببرند را نداشتند، دو لپی می خورند و شعار می دادند:

جنگ جنگ تا پیروزی ؛ صدام بزن ،صدام بزن جای دیروزی!


بروید دنبال کارتان

از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید. هوا به اندازه کافی سرد بود. که فرمانده گردان با صدای بلند گفت :

 کی سردشه؟؟؟ همه جواب دادند : دشمن.

گفت : بارک الله ؛ معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان. پتویی نداریم به شما بدهیم!!!

منبع : فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها )

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۱
... یک بسیجی ...
وقتی داشتیم عقب نشینی می کردیم ، جلوی ما یک ستون نیرو داشت می رفت. علی شالیکار گفت : میرزایی! آن ستون، بچه های لشکر نجف اشرف هستند ، خوب است به آن ها ملحق شویم.
کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدیم آن ها به زبان عربی صحبت می کنند.سریع به بچه ها گفتم : عقب نشینی کنیم.
من و شالیکار عقب تر از همه بودیم. صدای برخورد اسلحه به گوشمان رسید. به پشت سر نگاه کردم.دیدم عراقی ها اسلحه ها را روی هم می چینند و با دستان بالا به سمت ما می آیند.
دقیقا 49 نفر بودند و به گمانی که ما داریم آن ها را دور می زنیم تسلیم ما شدند.


برداشت از ماهنامه سرخ

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۲۲
... یک بسیجی ...

بیمارستان از مجروحین پر شده بود... حال یکی خیلی بد بود... رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت . وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل . من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...

مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم...

چادرم در مشتش بود که شهید شد.

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...

راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
برداشت از وبلاگ حریم بهشت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۱
... یک بسیجی ...