معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

مهدی نوری از هم‌سنگران شهید جلال شعبانی می‌گوید: جلال مثل همیشه کتاب «شهید بی‌سر» را در دست داشت؛ او می‌گفت: «خوشا به سعادتش، خداوند چقدر باید بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بی‌سر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا می‌رسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!».

پنج‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۷۴ بود، هر کدام در گوشه‌ای در افکار خود غرق بودیم، برای این‌که حال بچه‌ها عوض شود، گفتم: «از هر مقری در منطقه‌های غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش می‌رسد، اما امروز نوبت ماست». ساعت ۱۱ صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد، صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر ۱۴ ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک کرد.

در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانه‌‌هایش تکان می‌خورد و همراه با اشک‌هایش، شکر خدا را بر زبان جاری می‌کرد. کار همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید؛ خود را سریع‌ به محل انفجار رساندم؛ پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود. جلال را دیدم در حالی‌که اشک از چشمانم جاری بود، دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پاره‌پاره‌اش بود، به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینه‌اش افتاده و به شهادت رسید. او همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده به سوی معشوق پر کشید.

برداشت: هفته نامه پرتو سخن شماره ۶۶۹

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۲ ، ۱۰:۱۱
... یک بسیجی ...

 دعـا کنـید خـداوند شـهادت را نصـیب شـما کـند در غـیر اینـصورت زمانی فـرا می رسد که جـنگ تمـام می شـود و رزمـندگان امـروز به سـه دسـته می شـوند :

دسـته ای که به مخالـفت با گذشـته ی خـود بـر می خیـزند و از گذشـته ی خـود پشـیمان می شـوند.

دسـته ای راه بی تفـاوتی را بـرمی گزیـنند و در زنـدگی مـادی غـرق می شـوند و همـه چیـز را فرامـوش می کـنند.

دسـته ی سـوم به گذشـته خـود وفـادار می مـانند و احسـاس مسـئولیت می کـنند که از شـدّت مصـائب و غصّه هـا دق خواهـند کـرد.

پس از خـدا بـخواهید که با وصـال شـهادت از عواقـب زنـدگی بعـد از جـنگ در امـان بمـانید. چـون عاقـبت دو دسـته ی اول ختـم به خـیر نخـواهد شـد و جـزء دسـته سـوم مـاندن بسـیار سـخت و دشـوار خـواهد بـود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۲ ، ۱۷:۰۰
... یک بسیجی ...

گرچه آبم روزی اما سوختم                            قطره تا دریا سرا پا سوختم

تشنه ای آمد لبش را تر کند                       چاره ی لب تشنه ای دیگر کند

تشنه ای آمد که سیرابش کنم                      مشک خالی داد تا آبش کنم

تشنه ی آن روز من عباس بود                         پاسدار خیمه های یاس بود

خون عباس علمدار شهید                             قطره قطره در درون من چکید

گرچه آبم ؛ آبرویم رفته است                 شادی از رگ های جویم رفته است

آب بودم کربلا پشتم شکست                        قایق امید من بر گل نشست

حال از اکبر خجالت می کشم                     از علی اصغر خجالت می کشم

 

منبع : زائرـ شماره ۱۵۷

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۴
... یک بسیجی ...
شهید ابراهیم هادی

سال های اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهار کیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!

 

حریف فینال او همان سال قهرمان ارتش های جهان شده بود. گفتم : داش ابرام ؛ این حریف تو خیلی قوی نیست تا اینجا هم شانسی اومده مطمئن باش سریع پیروز می شی ، فقط با دقت کشتی بگیر!

 

جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود.مسابقه فینال برگزار شد.اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود ! این را حریفش می گفت. قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من می خواهم ازدواج کنم. به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من می دونم که تو پیروز می شی اما من رو ضربه نکن ! کاری کن ما زیاد ضایع نشیم ! برای همین ابراهیم کار عجیبی کرد. مثل پوریای ولی....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۹
... یک بسیجی ...