معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

دست نوشته شهید احمدرضا احدی (رتبه اول کنکور پزشکی سال 1364)

چند ساعت قبل از شهادت...

شهید احمدرضا احدی

چه کسی می تواند این معادله را حل کند ؟؟؟

چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟

چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا ، به هر جا که اینجا نباشد ، یعنی اضطراب که کودکم کجاست ؟ جوانم چه می کند ؟دخترم چه شد ؟

به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ،از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است ؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.

کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست ؟ چه کسی در هویزه جنگیده ؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده ؟چه کسی است که معنی این جمله را درک کند :

“نبرد تن و تانک؟!” اصلا چه کسی می داند تانک چیست ؟

چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود ؟

آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟

گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده و گذر می کند ، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است ؟ کدام گریبان پاره می شود ؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد ؟

وکدام ، کدام…؟

 توانستید؟؟

 اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید :

در ادامه می خوانیم ...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۳۴
... یک بسیجی ...

سـال بعد از عملیات " والـفجر مقدماتی "، از دل خـاک فـکـه، پیـکر شـهـیـدی را پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلـاکش زنگ زده بود ...
ولی در جـیب لباس خاکی اش بـرگه ای بـود کوچک، که نوشـته هایش را با کمی دقـت می شد خـواند:

بسمه تعالی

جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…

تا هنـوز چند قطـره خونی در بدن دارم، حـدیثی از امام پنـجم می نویـسم:

به تـو خـیانت می کنند، تـو مـکن.
تـو را تکـذیب می کنند، آرام باش.
تـو را می سـتایند، فـریب مـخور.
تـو را نکـوهش می کنند، شکـوه مـکن.
مـردم شـهر از تـو بـد می گویند، انـدوهگین مـشو.
هـمه مـردم تـو را نیـک می خـوانند، مسـرور مـباش …
آنـگاه از مـا خـواهی بـود …

دیـگر نایی در بـدن نـدارم؛
خـداحافـظ دنـیا ...

از دوست بزرگوارم "احساسات نامحسوس " بابت ارسال متن فوق تشکر می کنم.

 معبری به آسمان . شهید. حضرت علی اکبر

آســمان نوشــت:

یازدهـم شعـبان سالـروز تـولد علی اکبر (ع) ؛ شـبیه تـرین انسـان ها از لـحاظ صـورت و سـیرت به پیامبــر خـیر و بـرکت ، محمد مصطفی (ص) اسـت، میـلاد سـرو بوسـتان ایسـتادگی، زیـباترین گل باغ حسین (ع) ؛ جـوان رعـنا و رشـید حسین (ع) ؛ یادگار علی (ع) ؛ گلسـتانی از زیـباترین گل های فـداکاری مـبارک باد.

به یاد همه ی جوانانی که با قطره قطره ی خـونشان درخت ایران را آبیاری کرده اند... روز جوان را گرامی می داریم...

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۴۸
... یک بسیجی ...

هنوز شطّ ؛ صدای نفسهایت را می شمرد

و گلدسته های مسجدِ خرمشهر

شاهد "قد قامتت "

پشتِ نخلهای سوخته دل ، هستند

هنوز شهر صدای قدمهایت را به یاد دارد

و هنوز نفس می کشیم

زیر سایبانِ بالهای پروازت...

 

سروده منیژه ضیغمی

 

آسـمان نوشـت:

شــهــــیدم!  محـــمد!  بـــــرادر!  مـنـــم
کـه در شــــهـر خـونیــن قــــدم می زنم

یاد شهدا و ایثارگران گرانقدر آزادسازی خرمشهر و  سالروز فتح خرمشهر را گرامی می داریم...

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۷
... یک بسیجی ...
(1)

 

گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان. رفتم عیادت.

از تخت آمد پایین ؛ بغلم کرد. گفت « دستت چی شده؟ »

دستم شکسته بود . گچ گرفته بودمش.

گفتم «هیچی حاج آقا ! یه ترکش کوچیک خورده ، شکسته.»

خندید. گفت «چه خوب! دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده.»

(2)

با غیظ نگاهش می کنم. می گویم « اخوی! به کارت برس.»

می گوید « مگه غیر اینه؟ ما اینجا داریم عرق می ریزیم تو این گرما ؛ آقا ، فرمان ده لشگر نشسته ن تو سنگر فرمان دهی ، هی دستور می دن.»

تحملم تمام می شود . داد می زنم « من خودم بلدم قایق برونم ها . گفته باشم ، یه کم دیگه حرف بزنی ، همین جا پرتت می کنم تو آب، با همین یه دستت تا اون ور اروند شنا کنی. اصلاً ببینم تو اصلاً تا حالا حسین خرازی رو دیده ای که پشت سرش لُغُز می خونی؟»

می خندد.می خندد و می گوید «مگه تو دیده ای؟»

دو خاطره از کتاب یاد یاران 7

جهت اطلاع :

تو وصیت نامه اش نوشته بود « اگر بچه ام دختر بود اسمش زهراست، پسر بود ، مهدی.»

مهدی خرازی الآن مردی شده برای خودش.

 

۳۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۵۲
... یک بسیجی ...

- از ایـن بـهـ بعـد بــودجــهـ ی ســاخـت تــجهیــزات نــظامـی را عـلیـهـ ایــــران ؛ بـهـ نــصـف کـاهــش می دهــیـمــ .

- بـلـهـ قــربـان. امّــا هــزیــنهـ هـای بـاقیـمـانـدهـ را صَــرف چــهـ کــاری کــنیـمـ ؟

- صَــرف ســاخـتن لــوازمـ آرایــشی!

سـیبــهـای آفـت زدهـ زودتــر بــر زمــین می افــتند . تــو ســیب سـرخی ، بـبین از جـاذبهـ ی چــهـ کــسی بــر زمــین می افــتی؟؟؟

...  ...  ...  ...  ...  ...  ...  ...  ...

پـیامـ شـهـدا :

شـهـید حـمید رسـتمی :

خـواهــر مـسلـمان ؛ حـفظ حـجاب شــما مـوجب حـفظ نـگاهـ بــرادران خـواهد شـد. بــرادر مسلـمان ؛ بی اعتنایی و حـفظ نـگاهـ شـما مـوجب حـجاب خـواهـران خـواهـد شـد.

شـهـید مـحمدکـریمـ غـفرانی :

خـواهــرمـ ؛ مـحجـوب بـاش و با تقــوا ، کهـ شـمایـید کـهـ بـا چـادر ســیاهـتان و تقـوایـتان می کـُـشید. حـجاب تـو سـنگـر تـوسـت ، تـو از داخـل حـجاب دشـمن را می بیـنی و دشـمن تـو را نمی بـیند.

 

آسـمان نوشـت:

بــرادران و خـواهـران مسلـمانمـ ؛صـراحت لهـجـهـ امـ را بـر من ببـخشـید... مـواظب سـیب سـرخـهای کشورمان باشـیمـ...

۲۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۰۵:۱۳
... یک بسیجی ...
دیــروز سـری به گلـــزار شــهدای شهـــرمـان زدیــم... عکسـی از ســفره ی هـفت سین شـــهدا؛ پیشــکش نــگاه سبـــزتان می کنـم...
گاهـی دلــم بــرای تنـهایی شــهدای گمـنام می سـوزد... خـدا را شـکر گـویا امسـال بـودند دوسـتانی که به یـاد عـزّت و غـربتـشان گـندم ســبز کـرده باشند...

سـپس بـرای اقـامه ی نـماز و عـرض ارادت بـه مـرقد مطـهر آقـا سـید جـلال الـدین اشـرف(علیه السلام) رفتیـم ...

آنـجا هـم سـفره ی هـفت سین زیـبایی دیـدیم که اکـثر زائـرین با اشتـیاق کـنارش عکـس می گرفتـند... گفتیـم خـالی از لطـف نبـاشـد تصـویری از ایـن زیبـایی تقدیم شـما بـزرگواران کنیـم...

انشـاالله نـــــوروزتــــان ســرشار از لبـخند رضـایت حضـرت فاطمـه زهـــرا(سلام الله علیها) و تک تک لحـظات زنـدگیـتان لبــریــز از رحـمـت خـــداونـدی باشـد.


دلـم نیـامد ننـویـسـم :

بگـذارید گمــنام باشـم که به خـدا قسـم گمــنام بــودن بهتـر اسـت از ایــنکه فــردا افــرادی وصــایـایـم را شــعار قــرار دهــند و عـمل را فـرامـوش کننـد.

طلبه شهید رضا دهنویان


آســـمان نوشـــت :

رنـگی نـوشتـم تـا یـاد آور شــوم سیــاه پـوشـی مــن ؛ در عـــزای خــانـم فاطـمـه زهــــرا(س) ؛ چیـــزی از شـــادی رنگــها کــم نـمی کـند فقــط عمــق همـــدردی مـــرا بـا امـــام زمانــــ(عج)ـــم نـشان می دهــد ... در هــر حـال بـــهــار بـا رنگــهایـش فـــرا می رســد مـهم تـابـش پـرتـو لبـخـند رضـایـت حضرت زهـــرا (س) در جـای جـای زنـدگیـست...


۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۳۸
... یک بسیجی ...

هـر روز وقـتی بر می گشتـیم ، بطـری آب مـن خالی بـود ، اما بطـری مجـید پـازوکی پـر بـود. تـوی ایـن حـرارت آفتـاب ، لب به آب نمی زد. همش دنبـال جای خاص می گشـت. نـزدیک ظـهر ، روی یک تـپه خاک با ارتـفاع هـفت هـشت مـتر نشسـته بـودیم و دید می زدیـم که مجـید بلنـد شـد. خیـلی حالـش عجـیب بـود. تا حالا ایـن طـور ندیـده بـودمـش. هی می گـفت پیـدا کـردم. ایـن همـون بلـدوزره و ...

یـک خاکـریز بـود که جلـوش سیـم خـاردار کشیـده بودنـد. روی سیـم خـاردار دو شهـید افتـاده بـودند که سیـم ها جـوش خـورده بـودند و پشـت سـر آن ها چـهارده شهـید دیگـر. مجیـد بعـضی از آن ها را به اسـم می شـناخت. مخصـوصـاً آن ها که روی سیـم خـاردار خوابیـده بـودند. جمـجمه شهـدا با کـمی فاصـله روی زمیـن آفتـاده بـود.

مجیـد بطـری آب را بـرداشـت ، روی دندان های جمـجمه می ریـخت و گـریه می کـرد و می گـفت :

«بـچه ها ! ببـخشید اون شـب بهتـون آب نـدادم ، بـخدا نـداشتـم. تازه ، آب بـراتـون ضـرر داشـت!»

... مجیـد روضـه خوان شـده بود و ...

برداشت از کتابچه جدول نور

آســمان نوشـــت: 

دوسـتانی که عـازم کـربـلای ایــران هسـتـید ... التـماس دعـا...

بـه شلمچـه بگیـد ما که مـوندیـم حسـرت بـه دل...

۳۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۵۳
... یک بسیجی ...

مــاهـــی هـــا راز مـــاهـ  را می داننــد و گنـجشـک هـا راز بـــاران را.

مــردان عــاشـق ایـــل؛ خـــوب می داننــد، بــرای رسیـــدن بهـ  کــوزهـ هـای پـــر آب دختــــران عـــــاطفهـ ، از کــدامـ گـــردنهـ بایــد گــذشـت و تنــها دریــا می دانــد بـــرای طـــوفــان ، چـــند حنجــــرهـ  مــــرغ دریـــایی کــــافی اســت.

و مـــن هنــــوز نمی دانــمـ ، چـــرا بچــهـ هــای شــهـادت ، پــای آخـــرین نخــــل بی ســــــر شــطـ ؛ بی سـر ترین عـــاشـق زمیـــن را زیــارت می کننـــد!!!

برداشت از کتاب عقیق های فصل یادگاری

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۴۵
... یک بسیجی ...
اصـلاً نمی تونـست آروم حـرف بـزنـه

                     داد و بـی داد می کــرد

                                                       ... تــوپ .... تانــک .... مسلــسل ...

مـــوج گـرفتـگی کـه شـــوخی نــداره

                  همــش می گفـت حـمله

یـک چــوب گــذاشـته بــود رو دوشش شلـیک می کــرد

                              ثبــات  جنــگ ایـن کــارو باهــاش کــرده بــود

بیــست و چـــند ســاله کــه پــوتیــن تــو پاشـــه

همــش می گـــه...

                                   (... مــی روم تـــا انتـقـــام سیــــلی زهـــــرا  (س) بگیــــرم ... )

                                                   و هیـچ کسـی نفهـمیـد خیــالات حقیــقیِ

                                                             (مـــــــوج زدگـــــــان را .....!)

سروده ی مجید شیرمحمدی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۱۰
... یک بسیجی ...

قهــر کــرده اید انــگار ؟ درســت نمی گـویم؟

حاجی دیگـر نمی خنـدی ...!

چـه شـده آن لبخنـدهای دائـمت؟

حاجی آنطــور درخــودت فــرو رفته ای دلــم غصه اش می شــود

... ســرت را بــالا بگـــیر ...


به چـه می اندیـشی؟
  از چه دلگــیری؟؟؟ 

راســتی حاجی !

قبـلاً ها یـک عده ای می گفتنـد ؛ شــماها رفتیــد بجنگیــد که چه بشــود؟؟؟

خـودتان خـواستیـد ،خـودتان هـم شـهـید شـدید ...


آن وقتـها جبـهه می گرفتـم و جوابـشان را می دادم
...

حالا خـودمانیـم حاجی،

بینی و بین الله رفـتی که چـه بشـود؟

رفتی که آزادی داشـته باشیـم؟


۱۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۴۴
... یک بسیجی ...


مسعود از بچه های خیابان پیروزی و از افراد گردان ابوذر لشگر 27 محمد رسول الله (ص) بود . یک بار تابستان سال 63 به منزلشان رفتم . آن روز به قول خودش تیپ سوسولی زده  بود . پیراهنش را زده بود توی شلوار ؛ موهایش را صاف زده بود عقب ، اصلا شبیه قیافه ی جبهه اش نبود .
گفتم : این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟
با خنده پاسخ داد : مگه چیه؟؟؟
از آن روز به بعد دیگر سراغش نرفتم . دلم گرفت و فکر می کردم او جذب دنیا شده و از همه چیز بریده است . با خود گفتم دیگر نه من نه او . تا اینکه زمستان سال 65 اتفاقی ، از خیابان آنها رد می شدم که چشمم به پارچه ای افتاد . رنگم پرید . مسعود و این حرفها...
او که سوسول شده بود . گیج شدم « مسعود شهادتت مبارک » این بار از خودم و داغ بازیهای بی موردم بدم آمد . اشک از چشمانم جاری شد . شهید بی مزار مسعود...
شهادت : عملیات کربلای 5 
       

برداشت از مجله فکه شماره 9 و 10 – صفحه 14

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۰۸
... یک بسیجی ...

بیمارستان از مجروحین پر شده بود... حال یکی خیلی بد بود... رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت . وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل . من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...

مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم...

چادرم در مشتش بود که شهید شد.

از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...

راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
برداشت از وبلاگ حریم بهشت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۱
... یک بسیجی ...