معـبری بهـ آسـمان

معـبری بهـ آسـمان

چفـیه ام کـو ؟!
چه کسی بـود صـدا زد: هیـهات!!
عشـق مـن کـو؟!
مهـربان مونـس شـب تـا سحـرگاهـم کـو؟!
چفـیه ی شـاهد اشـکم بـه کـجاسـت ؟!
مـن چـرا وا مـاندم؟!
مـاَمن ایـن دل طـوفان زده ی بی سـاحل کـو؟!
ای سحـرگاه!!
تـو را جان شمیم نرگس , چفـیه ی منتظـر صبح کجاست ؟!
تـربت کـرب و بـلا!!
تـو بگـو چفـیه ی سـجاده چـه شـد؟
ای مفـاتیـح !!
بگـو همـدم دیـریـنه ی نجـوایت کـو؟!
آی مـردم , بـه خـدا می مـیرم !!
مـرگ بی چفـیه ! خـدایـا هیـهات!!
چفـیه ام را بـه دلـم باز دهـید .
عهـد مـا , عهـد وفـا بـود و صـفا بـود و ابـد!!
گـرچـه مـن بـد کـردم ولی ای چفـیه!
بـدان بی تـو دلـم می مـیرد!!

****************************

لحظـه هـایـتان لبــریز از نـور هـادی(ع)

****************************

پـــــــروردگـــــــــارا !!!
درود بـــفــرســتــــــ بــَــــر
عــــلـــی بـــن مـــــــحـمّــــــد
حضــــرت امــــامـ علــــی النــقّـــی
امــــــامـ هـــــادی عـــلیـهــ الســــلامـ
جــانـشـــین اوصـــیای پیـــــغمـبـــر
پیــشــــوای اهــــل تقـــــــوی
خلفــــ صــالح امـامـان دیــن
و حجـّـت تمـــام خــلق

۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

اسـیر شـدهـ بـود ؛ پـانـزدهـ ســال بیشــتر نـداشتــــ ؛ حـتی مــویی هــم در صــورتـش نبــود

سـرهـنگـــ عــراقی آمــد یـقـهـ اش را گـرفتـــــ ، او را بالا کشــید و پـرسـید : اینــجا چـهـ کـار می کــنی؟

حـرفــــ نـمی زد. سـرهـنگـــ عـراقی گـفـتــــ : جـوابــــ بـدهـ...

رزمـندهـ نـوجـوان گفتــــ : ولــم کـن تـا بگــم.

رهــایش کـرد

"خــم شــد از روی زمـین یکـــ مشتــــ خاکـــ بـرداشتــــ ، آورد بـالا گفتــــ : اینـجا خاکـــ منـهـ ، تــو بگـو اینـجا چـهـ کـار می کـنی؟"

سـرهنگـــ عـراقی خشـکش زدهـ بـود...

رزمنده. جبهه. شهید. ایثارگر. جنگ نرم. دفاع مقدس. معبری به آسمان

آســمان نوشتــــ :

چند تا جوان و نوجوان دادیم تا خاک بماند؛ عزّت بماند؛ شرف بماند؛ کانون گرم خانواده بماند؟؟؟ سیصدهزار شهید و صدها هزار جانباز و آزاده مبارزه کردند تا لحظه ای ذهنمان آشفته نشود...

این است مزد ایشان...؟؟؟

زندگی حال ما چه شباهتی به آرمان های آن رزمنده ی پانزده ساله ی گمنام دارد؟

جنگی که ما در آن قرار گرفته ایم جنگی بدون خونریزی است...امّـا ذهن نا آگاه را قطعاً هلاک می کند...

حواسمان نیست شاید که ریشه را هدف گرفته اند نه شاخ و برگ را...ایـن روزهـا دیگــر "تبــر" کاربـرد نـدارد...

نقـش اصـلی را آفتـهای مسـموم نـرم افـزارهـا ایفـا می کنـند...

اگر کمی سرمان را از سی سانتیمتری تلفن همراهمان فاصله بدهیم...گستره ی دیدمان گسترده تر خواهد شد...

گسـتره ی پهـناوری به نـام خـانـوادهـ...شـرفــــ...عـزّتــــ...خـاکــــ...

۱۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۰۹:۲۸
... یک بسیجی ...

...امروز روز پنجـم اسـت که در مـحاصـره هسـتیم، آب را جیره بندی کـرده ایـم ، نـان را جیره بندی کـرده ایم... عطـش همـه را هـلاک کـرده ؛ هـمه را جـز شــهدا کـه حـالا کـنار هـم در انتـهای کانـال خـوابیـده اند ، دیگـر شـهدا تشـنه نیسـتند ، فـدای لـب تشـنه ات ای پسـر فـاطـمه (سلام الله علیها)!

  آخرین برگ از دفترچه یادداشت یکی از رزمندگان گردان کمیل.

ما سالهاست که در محاصره هستیم !
محاصره « نـام » و « نان » !
« صـداقت » را جیره بندی کرده ایم و « بازی های فضـیلت کش سـیاسی » همه را هلاک کرده، همه را جز کبوتران که در سالهای قحطی باران ، بدنبال قطره ای آفتاب فقط آسمان آبی را انتظار می کشند و بس ! ما سالهاست که در محاصره هستیم ! از آسمان غبار آلود چقدر تشنگی می بارد، اما دیگر لاله ها تشنه نیستند.
آه! از این همه عطش و آتش که بر کام پنجره ها نشسته است ! و دریغ از پروانه و پرواز که نگاه زخمی شهر را پر از خستگی کرده است.

بـرادرم ! ما هنوز در محاصره هستیم ! و تو چه زیبا حصار تنگ دنیا را شکستی ! و حالا آمده ای!

۲۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۶:۲۶
... یک بسیجی ...

نام بسیج یادآور خاطره عزیزترین نهاد و بزرگترین مردان تاریخ ما است. نهادی که به تعبیر امام راحل تشکیل آن «یقینا از برکات و الطاف جلیه خداوند تعالی بود.» و «شجره طیبه و درخت تناور و پرثمری است که شکوفه های آن بوی بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق می دهد. بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته های رفیع آن، اذان رشادت و شهادت سرداده اند. بسیج میقات پا برهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت یافتگان آن نام و نشان در گمنامی و بی نشانی گرفته اند. بسیج لشکر مخلص خدا است که دفتر تشکیل آن را همه مجاهدان، از اولین تا آخرین امضا نمودند.»
این واژه ها و تعبیرهای بی نظیر و ملکوتی، اوصافی است که مراد و مرشد بسیجیان، امام خمینی (رحمت الله علیه) در آخرین پیام خود به مناسبت هفته بسیج ( 1367/9/2) صادر فرموده اند؛ امامی که دوست و دشمن صداقت او در گفتار و دوری اش از مداهنه و مبالغه را تصدیق کرده و می کنند و این همه نشان از آن دارد که هیچ نهادی والاتر و عزیز تر از بسیج در نگاه آن پیر روشن ضمیر نبوده است.

حق هم همین است؛ به ویژه آنگاه که دشوارترین شب ها و روزهای پر خطر هشت سال دفاع مقدس را به یاد آوریم و نقش بسیج و بسیجی ها را در خلق حماسی ترین صحنه های تاریخ ایران و جهان مرور کنیم.
در آن صورت است که ما نیز همگام با رهبر سفر کرده این امت، می پرسیم:
«حقیقتا اگر بخواهیم مصداق کاملی از ایثار و خلوص و فداکاری و عشق به ذات مقدس حق و اسلام را ارایه دهیم، چه کسی سزاوارتر از بسیج و بسیجیان خواهد بود؟!»

۲۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۳ ، ۱۸:۴۹
... یک بسیجی ...

قـدیــمـ قـدیمــا عـکـس هــای عـاشــقانـه اینــجـوری بـــود...

 

 

یـادمـون هسـتــــ چقـدر مـدیـونـیـمـ...

 

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۱۸
... یک بسیجی ...

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.

- اهل دل: به طعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو  بردار. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمی گذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۴
... یک بسیجی ...

شوخ طبعی های جبهه. معبری به آسمانالله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت: واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی: مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها.

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن: ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند: مگر ملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.

فرهنگ جبهه- سید مهدی فهیمی

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۲
... یک بسیجی ...
جبهه غرب کشور

قسمت شد سه روز میهمان شهدای غرب کشور باشیم... چند تابلو نوشت در اردوگاه محل اقامتمان نظرم را جلب کرد... نوشته ام که تلنگری باشد برای  جسم و روحم...

ســه چیــز را پـاک نگـهـدار   :  جســم ، لبــاس ، خیــال

ســه چیـز را بـه کـار انـداز  :  عـقـل ، هـمّـت ، صـبـر

از ســه چــیز بپـرهـیـز افســوس ، فــریـاد ، نفــریـن کـردن

سـه چیـز را هیـچـگاه و هیـچـوقت فـرامـوش مـکن خــدا ، مـرگ ، دوسـت خــوب

ســه چیـز را آلـوده مـکن قـلب ، زبـان ، چشـم

ســه چیـز را بـا احتیــاط بــردار قـدم ، قلـم ، قسـم

 

آسـمان نوشـت:

ای خـدای باقـر ! علـم نیست آنـچه در نـزد مـردمان اسـت.علـم آن است که مظهـرش باقـرالعلـوم است.ما را سنگـریزه ای از سلسله جبـال علـوم باقـری عنـایت کن!شـهادت حضـرت امـام محـمد باقـر(علیه السلام) تسلیت باد...

۱۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۳ ، ۰۹:۵۵
... یک بسیجی ...

شهید مصطفی چمرانسال 1332 مصطفی با رتبه ممتاز،از دبیرستان البرز فارغ التحصیل شد و در رشته الکترومکانیک دانشکده فنی دانشگاه تهران پذیرفته شد. برادر بزرگ اش (مرحوم دکتر عباس چمران استاد دانشگاه آرایامهر(شریف) و دانشگاه آمریکا بود؛ او رشته ی برق نوین را در ایران پایه گذاری کرد) ، قبل او در دانشکده فنی قبول شده بود.

مصطفی در دانشگاه هم مثل دبیرستان ، خوب درس می خواند. دکتر امراللهی( رئیس سابق سازمان انرژی اتمی) تمام کارنامه و جزوه های درسی او را ورق زده بود. می گفت: همه ی نمره های چمران بیست بود. وقتی جزوه ها را ورق می زدی، فکر می کردی استاد خطاطی آن ها را پاک نویس کرده است.

***

سال دوم یک استاد داشتند که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان، کراوات نزد، استاد دو نمره از او کم کرد.

  شـد هجــده ، بالاتـــرین نمـــره ...

برداشت از کتاب مصطفی چمران/نشر میراث اهل قلم

 

----پاورقی----------

از خلال گزارش های ساواک درباره ی مصطفی چمران

1346/3/13

شخصی است محجوب ، مودب، با شخصیت ، باسواد ، مرموز ، دیرباور ، بدبین ، دقیق ، ضعیف الجثه و بالاخره شیک پوش.

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۴۱
... یک بسیجی ...

ســلام راوی مجـنون،ســـلام راوی خــــون
نگاه کن! که نـگاهت غــزل غــزل مضــمونمعبری به آسمان . شهید سید مرتضی آوینی

تـو در مســیر خــدا در میان خـوف و رجــــاء
نشــسته روی لبانــت تبســـمی محــــزون

به اعتـــقاد تــو ســـیاره رنــج می خــواهـد
جهـــان چه فـایــده لبــریز باشــد از قــارون

جهـــان بــرای تــو زنــدان، برای تــو انگــور
جهــان دسیسۀ هـارون و نقشـۀ مـــآمـون

درون مـن بـرهــوتی ســت از حقیـــقت دور
از ایــن ســراب مجــازی مـــرا ببـــر بیـرون

چگـــونه طاقــت مانــدن؟ مــرا ببـر با خــود
از ایــن زمــانه به فـــردای دیگـری، اکــنون

نـگاه کـن! که نگاهـت "روایـت فتــح" اسـت
سپاه چشم تو کرده است فـکه را مجــنون

به ســمت عشــق پریــدی ؛خدا نگــهدارت
تو مـرتضایی و دســتان مــرتضی(ع) یــارت

"سید حمید رضا برقعی"

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۰۱
... یک بسیجی ...

نامـه نوشـته بـود :

" بـرادر رزمـنده سـلام ، مـن یک دانش آمـوز دبسـتانی هسـتم . خانـم معلم گفـته بـود که بـرای کمک به رزمـندگان جبـهه های حـق علـیه باطل نفـری یک کمـپوت هـدیه بفـرستیم .

با مـادرم رفـتم از مـغازه بـقالی کمـپوت بخـرم . قیـمت هـر کدام از کمـپوت ها را پرسـیدم ، اما قـیمت آنـها خیلی گـران بود ، حتی کمـپوت گلابی که قیـمتش 25 تومـان بـود و از هـمه ارزان تر بـود را نمی توانـستم بخـرم.

آخـر پـول ما به انـدازه سـیر کـردن شـکم خانواده هم نیست . در راه بـرگشت کنار خـیابان این قـوطی خـالی کمـپوت را دیـدم برداشـتم و چـند بار با دقـت آن را شسـتم تا تمـیز تمـیز شـد . حالا یک خواهـش از شـما بـرادر رزمـنده دارم ، هـر وقت که تشـنه شـدید با این قـوطی آب بخـورید تا من هم خوشـحال بشـوم و فکـر کنم که توانسـتم به جبـهه ها کمکی کـنم."

کودک .شهید. معبری به آسمانبچـه ها تـو سنـگر بـرای خـوردن آب تـوی این قـوطی نـوبت می گـرفتند ، آب خـوردنی که همـراهش ریخـتن چـند قطـره اشـک بود.

 

 آســمان نوشـت:

با دقت که به گوشـه و کـنار شـهر نگاه می کنی دستـهایی کوچـک را می بینی که قلبـهایی بـزرگ را در خـود پنـهان کـرده اند...

کـودکانی که هـرچند درد می کشـند اما برای محـبت کردن؛ خم به ابرو نمی آورند... سـفره ی زندگـیشان خـالی اما سـفره ی مهـرشان سـرشار است... اینان معـبری به آسـمان زده اند...

۱۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۳ ، ۲۰:۰۵
... یک بسیجی ...

سـال بعد از عملیات " والـفجر مقدماتی "، از دل خـاک فـکـه، پیـکر شـهـیـدی را پیدا کردند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلـاکش زنگ زده بود ...
ولی در جـیب لباس خاکی اش بـرگه ای بـود کوچک، که نوشـته هایش را با کمی دقـت می شد خـواند:

بسمه تعالی

جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…

تا هنـوز چند قطـره خونی در بدن دارم، حـدیثی از امام پنـجم می نویـسم:

به تـو خـیانت می کنند، تـو مـکن.
تـو را تکـذیب می کنند، آرام باش.
تـو را می سـتایند، فـریب مـخور.
تـو را نکـوهش می کنند، شکـوه مـکن.
مـردم شـهر از تـو بـد می گویند، انـدوهگین مـشو.
هـمه مـردم تـو را نیـک می خـوانند، مسـرور مـباش …
آنـگاه از مـا خـواهی بـود …

دیـگر نایی در بـدن نـدارم؛
خـداحافـظ دنـیا ...

از دوست بزرگوارم "احساسات نامحسوس " بابت ارسال متن فوق تشکر می کنم.

 معبری به آسمان . شهید. حضرت علی اکبر

آســمان نوشــت:

یازدهـم شعـبان سالـروز تـولد علی اکبر (ع) ؛ شـبیه تـرین انسـان ها از لـحاظ صـورت و سـیرت به پیامبــر خـیر و بـرکت ، محمد مصطفی (ص) اسـت، میـلاد سـرو بوسـتان ایسـتادگی، زیـباترین گل باغ حسین (ع) ؛ جـوان رعـنا و رشـید حسین (ع) ؛ یادگار علی (ع) ؛ گلسـتانی از زیـباترین گل های فـداکاری مـبارک باد.

به یاد همه ی جوانانی که با قطره قطره ی خـونشان درخت ایران را آبیاری کرده اند... روز جوان را گرامی می داریم...

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۴۸
... یک بسیجی ...

پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش. من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم.معبری به آسمان . شهید.

بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت. بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد. آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود.

یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌ « ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»

سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:  « شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم… »

گفتم: « برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد…»

نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:  « بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»

تعجب ما بیشتر شد ؛ پرسیدم: « برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»

او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: « من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند…»

بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ « برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»

سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهی کشید و گفت: « بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم… .»

آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خـــدا بهترین سلیقه را دارد. شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان ارونــد ماند.

۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۰۴
... یک بسیجی ...